علی اکبر لطیفیان

ما آدم توایم

باید برای مثل تو گریانمان کنند

هم صبح هم غروب پریشانمان کنند

باید برای مثل تو ابر بهار شد

باید برای مثل تو بارانمان کنند

گمان نمی کنم

گمان نمی کنم این روح پیکرم باشد

تنی که مُثله شده در برابرم باشد

گمان نمی کنم این تکّه های پخش شده

همان عموی رشید پیمبرم باشد

طفل ویرانه

طفلویرانه شدن زار شدن هم دارد

قد خمدست به دیوار شدن هم دارد 

تاصدای لبت آمد لبم از خواب پرید

سر توارزش بیدار شدن هم دارد 

فرصت نبود دختر تو قد علم کند

صد جلوه از پیمبر تو قد علم کند

آیینه چون به محضر تو قد علم کند

جایی برای پر زدن جبرئیل نیست

در آسمان اگر پر تو قد علم کند

سخت است …

سخت است پیش پای مردم با سر افتادن

و سخت تر از آن به پیش دختر افتادن

ما که تو را با لافتایت می شناسیمت

اصلاً نمی آید به تو در بستر افتادن

کاش این منبر

 از سر شانه ی در حال نماز سحرش

چقدر بال ملک ریخته تا دور و برش

او بزرگ است و در این خاک نمی گیرد جا

آسمان است و رسیده است زمان سفرش

ما می خوریم …

آنانکه عابدند به وقت اذان خوشند

آنانکه زاهدند به یک تکه نان خوشند

از هر دو تا نگار یکی ناز می کند

عشاق روزگار یکی در میان خوشند

در وصف ذات

در وصف ذات, صحبت ما احتیاج نیست

زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را

در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

اهل کرم

بیشتر از حدِّ انتظار ِ فقیر است

آنچه که در بین ِ کوله بار ِ فقیر است

پیش ِ تو افتادنم مقام ِ بلندی است

گاه زمین خوردن افتخار ِ فقیر است

یوسف پیغمبر

خورشید گرم ظهرهای آسمان هستی

تا صبح تا شب تا سحر پیشم بمان هستی

تو ممکن نا ممکنی های هر امکانی

در ناگهانِ نیستی ها ناگهان هستی

آب فرات

سپاه را چقدر سیر کرد آب فرات

چه زود این همه تغییر کرد آب فرات

 

چه کرد با جگر تشنه ها نمی دانم

رُباب را که زمین گیر کرد آب فرات

بخوانید فقط

نام ما را ننویسید, بخوانید فقط

سر این سفره گدا را بنشانید فقط

آمدم در بزنم, در نزنم می میرم

من اگر در زدم این بار نرانید فقط

دکمه بازگشت به بالا