محمد حسین رحیمیان

آمدی و

آمدی و شب سیاه من

عاقبت مثل روز روشن شد

همه دیدند من پدر دارم

روسیاهی نصیب دشمن شد

شعله ها

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

آن قدر زد نعره سر تو یک حرامی

تا که پرید از خواب شیرین دختر تو

ضریح حنجر

می سوخت بین شعله ها بال و پر تو

آتش نشد شرمنده از موی سر تو

آن قدر زد نعره سر تو یک حرامی

تا که پرید از خواب شیرین دختر تو

طور بی موسی

دیگر برایم دلخوشی معنا ندارد

وقتی تو را بابای من دنیا ندارد

رفتی یتیم بی قرار شهر کوفه

حس کرد تازه طفلکی بابا ندارد 

اولین معجزه

نوکر حلقه به گوشیم و اسیر حسنیم

گره کور نداریم فقیر حسنیم

نسل در نسل همه خاک مسیر حسنیم

کشته و مرده فرزند صغیر حسنیم

ساقی سفره ضیافت

 

شده امشب شراب و می لازم

دم افـــطار بــر لــب صائم

ساقی سفره ضیافت شد

آنکه لـــطفش به ما بود دائــم

سیلی دوباره سیلی

شد بی ستاره حال و روز آسمانت

انگار رفته راحتی از آستانت

هر روز حبست گشت آقا فاطمیه

رفته به زهرا مادرت قد کمانت

خادم النقی

ای جگرگوشه امام رضا

آفتاب غریب سامرا

دوستانت اهالی بالا

دشمنانت قبیله های زنا

حرفی از غصه ها و غم ها نیست

حرفی ازغصه ها و غم ها نیست

اضطرابی میان دنیا نیست

مثل امشب, شبی از این شبها

این قدربا صفا و زیبا نیست

رفتی شکست …

لرزه نشسته است به دست دعای تو

شد سر به زیر پیش همه مرتضای تو

حال تو بست دست مرا آن طناب نه

حالم گرفته است زحال و هوای تو

در سرش خیره سری فکر خیانت دارد

در سرش خیره سری فکر خیانت دارد

دست سنگین کسی میل جنایت دارد

یک نفر نیست بگوید مزن این قدر لگد

پشت در حضرت زهراست خجالت دارد

قصد خیانت

در سرش خیره سری فکر خیانت دارد

دست سنگین کسی میل جنایت دارد

یک نفر نیست بگوید مزن این قدر لگد

پشت در حضرت زهراست خجالت دارد

دکمه بازگشت به بالا