هجوم به خانه وحی

راه رفتن

 رنگ دیوار،رنگ خاکستر
رنگ پرهای بال پروانه است
“در” لباس سیاه تن کرده
خانه این روزها عزاخانه است

لطف مادر

دست و پاگیرم ولیکن دست و پا دارم هنوز
هرچه هستم بازهم طبع گدا دارم هنوز

سفره ات را می تکانی روزی ما میرسد
گرچه سیرم کرده ای میل غذا دارم هنوز

آهسته

بالت شکسته ای کبوتر استراحت کن
از جای خود برخیز کمتر… استراحت کن

خیلی مراعات پَرت را کن، ترک دارد
بگذار آهسته زمین پَر… استراحت کن

شکایت دارم

قدم برداشت محض خاطر حق پدر آنجا
شهید اول راه ولایت شد پسر آنجا

شکایت دارم از دل سنگی دیوار بیش از در
ولی آسیب اصلی را رسانده میخ در آنجا

آرامش

انگار می آید اجل هر شب به دیدارت
آتش به جانم می زند دستان تب دارت

من،، دستگیر عالم و آدم زمین خوردم
امید ها دارم‌ به این دست گرفتارت

کوچه

می شَوَم دلتنگ، مانندِ هوای کوچه ها
هر زمان یادی کُنم از ماجرای کوچه ها

کودکی بودم که با غُربت دلم پیوند خورد
تا شُدم با مادرِ خود آشِنای کوچه ها

قنوت نافله

خدا کند دگر این خانه در نداشته باشد
درش برای کسی دردسر نداشته باشد

خدا کند که به سرعت ز چارچوب نیفتد
میان شعله نسوزد خطر نداشته باشد

گوشه نشین

از ماجراى عشق آنکه قسمتى دارد
فهمیده شبهاى بیابان لذتى دارد

هرکس به یارى رو نماید در شب هجران
دیوانه با خار مغیلان خلوتی دارد

دلخوشی

هم برای من به انصار و مهاجر رو زدی
هم صبوری کردی و در خانه ام سوسو زدی

چند ماهی درد پهلو را تحمل کرده ای
خواستی برخیزی از جا تکیه بر زانو زدی

استراحت کن

من ندیدم که شبی پلک بهم بگذاری
هرشب از شدت درد کمرت بیداری

استراحت کن عزیزم ، بخدا میدانم
خسته ای ، بی رمقی ، سوخته ای ، بیماری

بغض بی انتها

 

غربت کوچه ها چه سنگین است
گریه ی بی صدا چه سنگین است

مادری بی دلیل ناله نزد
ضربه ی بی هوا چه سنگین است

ای فضه بیا

بالفرض که چشمان بشر بسته بماند
این قصه بنا نیست که سر بسته بماند

باید همه خلق بدانند که تا حشر
داغیست که بر روی جگر بسته بماند

دکمه بازگشت به بالا