وحید قاسمی

سر شکستن ز غم دوست جگر می خواهد

توبه از جرم وخطا,حال سحر می خواهد

خلوت نیمه ی شب اشک بصر می خواهد

وادی طور همین هیئت هر هفته ی ماست

دیدن نور خدا اهل نظر می خواهد

دار عشق

ما عمر خویش وقف خرابات کرده ایم

از لطف باده, کسب کمالات کرده ایم

با میگسارها, همه شب تا دم سحر

با خالق یگانه مناجات کرده ایم

در ِ بهشت

هیچ کسی بار بَدم رو نخریده آخدا

تو فقط مشتریشی , اونم ندیده آخدا

می دونم دلت نمیاد دوباره ضرر بدم

یه جا , با هم می خری؛ کال و رسیده آخدا

باید بپذیریم

 باید بپذیریم  که معضل بودم

 یک معضل غیر قابل حل بودم

  عاداتبدم حکایتش طولانی ست

 ازآخر صف همیشه اول بودم!

 

امتحان ِ ترنج

چشمهای تو حکایتی دارند

که زهیر وحبیب می دانند

شاعران حسِ ناب شعرت را

اثر عطرسیب می دانند

شیر ام البنین حلالت باد

آب شرمنده ی لبت عباس

تشنگی مُرد از خجالت تو

مردومردانگی برای ابد

رفت زیربلیط غیرت تو

مرد شب زنده دار سجاده

روزمیلادتان چه روزی بود

در مدینه هوا بهاری بود

برق می زد نگاهتان ازعشق

وقت یک عکس یادگاری بود

دلشوره

 قافله رفته بود و من بیهوش

 روی شن زارهای تفتیده

 ماه با هر ستاره ای می گفت:

 بی صدا باش!تازه خوابیده

ای کاش …

حساسترین آینه را می بردند

برشانه ی سنگ ها,کجا می بردند؟

با ساق شکسته پیکرت را,ای کاش

!با اینکه سلیمان زمانت بودی

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

گوشه ی دخمه خلوتی دارد

کوه طورش همین سیه چال است

نمک ِ آخرِ مناجاتش

روضه های شهید گودال است

وقار

در واژه های شعر تو دیدم وقار را

حُجب و حیایِ فاطمی این تبار را

با تیغ خطبه فاتح صفین کوفه ای

مولا سپرده دست شما ذوالفقار را

زپا انداخته

آسمان را آه جان سوزت زپا انداخته

مادرت را باز در هول و ولا انداخته

کاری از دست طبیبان بر نمی آیدغریب

برکنار بستر تو مرگ جا انداخته

دکمه بازگشت به بالا