احمد شاکری

دف می زنند

از بس نفس نفس زده و آب آب کرد
لبها پر از ترک شد و دیگر جواب کرد

بر خاک می کشند تنش را کنیزها
تاریخ را روایت این صحنه آب کرد

زخم جگر

باز هم سوخته انگار در این کوچه
نمکی خورده به زخم جگر این کوچه

من از این کوچه از این راه بدم می آید
بس که شوم است همیشه خبر این کوچه

کجا رفته ای

همیشه سر به هم آریم در لوای شما
سفر به خیر کجا رفته ای فدای شما

چگونه گم شده ای پیش چشمهای همه
کدام راه نهاده است سر به پای شما

ای ساحل نیاز

دل را به پای ناز تو ای ناز باختم
با این همه شکست ببین باز باختم

اصلا برای اینکه تو هم باورم کنی
اقرار می کنم که از آغاز باختم

غروب بی تو

غروب بی تو بودن را خودت بانو تصور کن
نگاه حسرت من را خودت بانو تصور کن

کنارم باش تا آخر, فلانی داشت می خندید
غرور تلخ دشمن را خودت بانو تصور کن

نور خورشید

گردبادی میان کوچه وزید
پسری بین کوچه هُل کرده
مادرش مانده است و نامحرم
و رگ غیرتش که گل کرده

ای مادرم

شمع و پروانه باز یکجا سوخت
مادر آتش گرفت و بابا سوخت

با صدای نفس نفس زدنش
عالمی گریه کرد و با ما سوخت

یا بنت الحسین

من از شکستن یک ظرف آب می ترسم
و از گرفتن حتی گلاب می ترسم

چنان از آتش چشمان شمر سوخته ام
که از نشستن در آفتاب می ترسم

چقدر صبر

از بس مسیر آمدنت را مرور کرد
قلبم گلایه از من و چشمی صبور کرد

سینه به سینه نقل شده جمعه می رسی
باید چقدر صبر برای ظهور کرد

یک گوشواره خاکی

یک خورجین از کربلا سوغات آورده
یا که برای خانه تزیینات آورده

هر چیز پیدا می شود در خورجین او
عمامه و قنداقه, چادرجات آورده

دکمه بازگشت به بالا