احمد شاکری

محرم ندارد

نرو عمه ، برگرد اگر می توانی
تو خیلی عزیزی تو خیلی جوانی
ببین حمله ی نیزه و سنگ ها را
مرا تا کجا با خودت می کشانی

یا علی جان

سرم به پای تو افتاد در رسای تو امشب
قلم نفس زد و هو می کشد برای تو امشب
دلم نشسته و با عاشقانه های تو امشب….
هوا هوای گداییست در سرای تو امشب

هوا هوای

سرم به پای تو افتاد در رسای تو امشب
قلم نفس زد و هو می کشد برای تو امشب
دلم نشسته و با عاشقانه های تو امشب….
هوا هوای گداییست در سرای تو امشب

آه غریبی

گرفته دور و برم را دوباره آه غریبی
هجوم خاطره ی تلخ روسیاه غریبی

دوباره شعله ی غربت به خرمن دل من خورد
کشانده بیشترم در دل سپاه غریبی

عاشق تر شدم

تا که در صحن و سرای تو قدم برداشتم
باز عاشق تر شدم کاغذ قلم برداشتم

آمدم عاشق شدم مثل کبوترهای تو
چون کنار دانه اینجا عشق هم برداشتم

بمان دوباره عزیزم

دوباره پای غریبی به خانه ام واشد
دوباره اشک یتیمان کوفه دریا شد
دوباره بستری از غصه قسمت ما شد
دوباره خاطره ی تلخ کوچه احیا شد

علی مظلوم

بغض کرده چشمهایم از نگاهت بیشتر
غربتت امشب شده هی سد راهم بیشتر

بوی مادر می دهد امشب تمام خانه ام
چادرم سجاده ام شال سیاهم بیشتر

بغضم گرفته

امشب نمیشد مات چشمان تو باشم
مات نگاه تو پریشان تو باشم

بغضم گرفته بوی مادر می دهی باز
انگار باید سوگ پنهان تو باشم

وسط کوچه

گردبادی میان کوچه وزید
پسری بین کوچه هُل کرده
مادرش مانده است و نامحرم
و رگ غیرتش که گل کرده

پاره شده پیرهنم

عمه جان دست نگهدار بهم می ریزد
مو که کمتر شده بسیار بهم می ریزد

شانه ام گم شد و سنجاق سرم را بردند
حق بده موی من این بار بهم می ریزد

خضاب

خضاب زخم شدى با حناى نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پاى نیزه شکسته

رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لاى نیزه شکسته

نفس زدم که بمیرم به پای پرچم تو
زبانزدم به گدایی در محرم تو

دوباره فاطمه آهی کشید و عالم سوخت
سلام بر سر نیزه به موی درهم تو

دکمه بازگشت به بالا