افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته
افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته
بردند زیورهایِ پایِ دختران را
خیلی در آوردند آهِ کاروان را
نامردهایِ کوفه چون رحمی ندارند
کردند نیلی صورتِ پیر و جوان را
امشب از آسمان چشمانت
دستهدسته ستاره میچینم
در غزلگریۀ زلالت آه
سرخی چارپاره میبینم
خیمه گاه مرثیه از نو بنا شد وای من
سینه ی هر عاشقی دارالعزا شد وای من
گره از کار کسی که خود گره وا می کند
لحظه ی آخر به دست زهر وا شد وای من