اشعار شهادت حضرت قاسم ع

عجب درد سری

من برایت پدرم پس تو برایم پسری
چه مبارک پسری و چه مبارک پدری

زره اندازه نشد

زره اندازه نشد پس کفنش را دادند

کم ترین سهمیه از سهم تنش را دادند

قاسم انگار در آن حظه”اناالهو”شده بود

سر این “او”شدنش بود “من”ش را دادند

هم قد سقا

از حسن هر کس که در دل ذره ای هم کینه داشت

نیزه ای پرتاب کرد و زخم بر جسمم گذاشت

تیر باران شد پدر من سنگ باران ای عمو

وای از سنگینی نعل سواران ای عمو

رد پا

بس که شمشیر تنم خورد ز پا افتادم

ای عمو جان به کنارم تو بیا افتادم

جای قاسم همه شب دامن پر مهر تو بود

باورت نیست ببینی به کجا افتادم

گمانم

از بس که شکستند تو را برگ و بری نیست

خون تو به جا مانده ولی بال و پری نیست

هر چند برایت پدری کرده ام اما

صد شکر کنار بدن تو پدری نیست

امید قبیله

دیدند عاجزند ز جنگ برابرش

ریختند بی هوا همه ی خصم بر سرش

گفتند تیغ اگر که ندارید سنگ هست

باران شروع شد به سر جسم اطهرش

کوچه کربلا

آسمان شاهد کشف حسنی دیگر بود

نوه ی فاطمه اما خود پیغمبر بود

پدرش بود خلیل و خود او اسماعیل

گرچه در مرتبه عشق کمی برتر بود

دکمه بازگشت به بالا