می رسد از گوشه ی مقتل صدای مادرش
ای زنازاده بیا و دست بردار از سرش
گیسوان مادر ما را پریشان می کنی؟
بی حیا با خنجرت بازی مکن با حنجرش
اشعار محرم
وقتی که از حال عمویش با خبرشد
آتش وجودش راگرفت وشعله ورشد
ازدستهای عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد
از دور میدیدم عمویم را که تنها
مانده است بین لشگری از نیزه زنها
آموختم از قاسم و لحن سخن ها
باید فداییش شوند ابن الحسن ها
من در حرمت اشاره ها را دیدم
مرگ همه ی ستاره ها را دیدم
از اسب همین که بر زمین افتادی
وا کردن گوشواره ها را دیدم
رضارسولی
از نسل حیدرم, حسنی زاده ام عمو
از کوچکی به دست تو دلداده ام عمو
با سن و سال کوچکم آماده ام عمو
افتاده ای زمین و من افتاده ام عمو
خاطرات ذوالجناحت بعد تو تکرار شد
از سر ناقه مرا از هر جناح انداختند
شاعر:پیمان طالبی
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
عالم علی و نور جهانتاب زینب است
مثل علی و مثل نبی ناب زینب است
از جلوه های فاطمه سیراب زینب است
تشنه حسین تشنه حسن آب زینب است
یعنی که پنج تَن دل یک قاب زینب است
آنچنان که بارش باران نم نم دیدنی است
چشم خیس گریه کن های شماهم دیدنی است
هم نزول حضرت جبریل سوی روضه ها
هم گدایی کردن امثال حاتم دیدنی است
شیعه دارد آبرو زیرا دلش با زینب است
آبرودار حقیقی در دو دنیا زینب است
راه ما راه حسین و مقصد ما کربلاست
افتخار و اعتبار مکتب ما زینب است
رو سفیدم میکنند و فخر مادر میشوند
نو جوان هایم سپرهای برادر میشوند
این پسرها پیشکش های من وعبدلله اند
صحبت جنگ وجدل باشد قلندر میشوند
آموختم از مادرم این رسم وفاداری را
یاد من داد پدر شیوهء دلداری را
ندهم پس ز کفم مثل تو سالاری را
هیچ خالی نکنم پشت سر یاری را