پلکهای نیمه بازش آیه های درد بود
آخرین ساعات عمر حیدر شبگرد بود
چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش
عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش
اشعار مرثیه امیرالمومنین ع
شکسته بالی و با دخترت سخن گفتی
کمی ز غربت خود را برای من گفتی
چقدر طعنه شنیدی چقدر دم نزدی
چقدر حرف خدا را به مرد و زن گفتی
ﺑﺎ ﮔﺮﻳﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩ, ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩ
ﺗﺴﺒﻴﺢ ﺭﺍ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﻋﺎﺵ ﮐﺮﺩ
ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﻤﮏ ﮔﻴﺮ ﺯﻳﻨﺐ ﺍﺳﺖ
ﻭﻗﺘﻰ ﺑﺠﺎﻯ ﺷﻴﺮ ﻧﻤﮏ ﺭﺍ ﻏﺬﺍﺵ ﮐﺮﺩ
چقدر طرز نگاهت پدر عوض شده است
چقدر مضطرب و دل پریش و حیرانی
ندیده بودمت اینقدر تُو خودت باشی
مگر نیامده ای خانه ام به مهمانی؟