وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
از هر طرف نصب سرم سنگ می شود
وقتی نگاه شهر پر از سنگ می شود
بشکستن هر آینه فرهنگ می شود
بیچاره من که عابر این شهر کینه ام
از هر طرف نصب سرم سنگ می شود
در کارگاه تیر سه شعبه بهم رسید
لبخند های حرمله با ناله های من
تیری گرفته بود به دستش که تا هنوز
می لرزد از بزرگی آن دست و پای من
این خلق نابکار به ما پشت پا زدند
در ابتدای راه , حقیرانه جا زدند
ما را به چند کیسه ی درهم فروختند
مولا میا به کوفه , که قید تو را زدند
صبح شد یک طرف سرم افتاد
یک طرف نیز پیکرم افتاد
از روی پشت بام افتادم
با علیک السلام افتادم
چه کنم؟ نامه نوشتم که بیایی کوفه
کاش برگردی از این راه و نیایی کوفه
در شب عید خضابی بکنم مستحب است
بسته بر صورت من به چه حنایی کوفه!
کوچه گرد ِغریب میداند
بی کسی در غروب یعنی چه !
عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد
بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه
ای کاش راهت از شب کوفه جدا شود
ختم به خیر این غم بی انتها شود
ای کاش نامه های سفیرت به تو رسند
یا باد با نوای دلم همنوا شود
من گریه میکنم که تماشا کنی مرا
مانند طفل گمشده پیدا کنی مرا
حَجت قبول دلبر احرام بسته ام
ای کاش در دعایِ خودت جا کنی مرا
هیچکس مثل من اینگونه گرفتار نشد
با شکوه آمده و بی کس و بی یار نشد
حال و روز منِ آواره تماشا دارد
تکیه گاهم بجز این گوشۀ دیوار نشد
بر سر دارم و از سوز غمت میسوزم
تا بیایی به رهت دیده خود می دوزم
از سر دار به لبهای پر از خونو درد
زیر لب ناله زدم عزیز زهرا برگرد
ندارد عاشقى عشق فراوانى که ما داریم
ندارد هیچکس لبهاى عطشانى که ما داریم
فداى آخرین لبخند ناز اصغرت گردد
سرِ از تن جدا و جسم بی جانى که ما داریم