اهل نجوا ز چه از دور زمان بی خبرید
از غم و غربت ماه رمضان بی خبرید
روزه داران که در امساک دهان می کوشید
سبب از چیست ز امساک زبان بی خبرید
اهل نجوا ز چه از دور زمان بی خبرید
از غم و غربت ماه رمضان بی خبرید
روزه داران که در امساک دهان می کوشید
سبب از چیست ز امساک زبان بی خبرید
کوله باری مملو از بار گناه آورده ام
باز هم در محضرت روی سیاه آورده ام
از همه جا رانده و سویت پناه آورده ام
هستی ام را با امید یک نگاه آورده ام
به حق خدای شب قدرها
بیا ای دعای شب قدرها
حضور تو تنها نفس می دهد
به حال و هوای شب قدرها
بازم شب قدره و بیقراری
غلط میخوره رو گونه های خیسم
بازم شب قدره و حاجتام و
یکی یکی با گریه می نویسم
گفت دیباچه ی غم, گفتمش ای دوست منم
گفت رانده ز حرم, گفتمش ای دوست منم
گفت آن عبد فراری که سراپا گنه است
زده با نفس, قدم گفتمش ای دوست منم
به سنگفرش و به حوض و به آب دقت کن
به طرز نقش, به رنگ و لعاب دقت کن
ببین چه طور نشسته به محضر گنبد
به صحنه ی ادب آفتاب دقت کن
کاش میشد بنویسند به روی کفنم
یکی از خون جگرانِ شَهِ عریانْ بَدَنم
کاش میشد که در این فیضِ شهادت طلبی
مقتلم سوریه میگشت , بجای وطنم
باید از بندگی تو به خدایی برسیم
بعد ازاین حبس کشیدن به رهایی برسیم
بی طبیبانگی تو به خدا ممکن نیست
بعد یک عمر دویدن به دوایی برسیم
با غُل و زنجیرِ دورِ دست و پام
آخرش هر طوری که بود اومدم
هیچکسی جز تو محلم نمیداد
تا تعارفم زدی, زود اومدم
باید از بندگی تو به خدایی برسیم
بعد ازاین حبس کشیدن به رهایی برسیم
بی طبیبانگی تو به خدا ممکن نیست
بعد یک عمر دویدن به دوایی برسیم
جا مانده زِ خوبان شده ام گریه ندارد؟
مجنون و پریشان شده ام گریه ندارد؟
با بارِ کجِ رویِ دلم بین مسیرم
وامانده و حیران شده ام گریه ندارد؟
من نه ازدوست,نه اغیارخودم میترسم
دم آئینه زدیدارخودم میترسم
بس که رنجیده ام ازتکیه ی برغیرخدا
دیگرازتکیه به دیوارخودم میترسم