سخن از بانوی دین است که نورش یکتاست
روشنی اش به جهان روشنی بی همتاست
مدح او را نتوان گفت ز بس که والاست
هر چه گوییم فقط عرض ارادت ازماست
اشعار
چه شود فرصت دیدار به ما هم بدهند
فیض هم صحبتی یار به ما هم بدهند
آنقَدَر بر در این خانه گدا می مانیم
لقب ِ نوکر ِدربار به ما هم بدهند
ای راز سر به مُهر دلِ بی قـرارها
ای حرف آخر همه ی سر به دارها
از آن زمان که جبر در عالم نبود,بود
در اختیار تو دلِ بی اختیارهـا
امروز با لب های خشکیده
دائم به فکر دختری بودم
بی تاب تر از روزهای قبل
دل خون طفل مضطری بودم
چون نهادی که بی گزاره شده
گوش تو بی دلیل پاره شده
آخرین راه که شده ست فرار
اول راه٬ راهِ چاره شده
خلقت پر از هوای خوش استجابت است
دست خدا همیشه به کار اجابت است
خورشید در سکوت خودش گرم گفتگوست
دریا میان موج خودش محو جستجوست
بی علی خانه ی حق این همه اسرار نداشت
کعبه بی عشق علی ارزش دیدار نداشت
مظهر بندگی ناب خداوند علی است
از ازل بنده چو او, خالق دادار نداشت
رسیدم مرا غرق احسان کنی
جهان مرا نور باران کنی
مرا در خیابان تنهایی ام
پریشان تر از هر پریشان کنی
چشمهایی که شده ابرِ بهار
می شود خرج دعا یا ستار
تو خطا پوشی وُ من سرتاپا…
جرم وُ عصیان وُ خطا یاستار
در سینه مانده آهم, خیلی دلم گرفته
خسته از اشتباهم, خیلی دلم گرفته
بر نفس خود اسیرم, از شرم سر به زیرم
از بس که رو سیاهم خیلی دلم گرفته
هر چند که در زندگیم رنگ خدا نیست
اما به لبم سوی خدا غیر دعا نیست
آنکس که بود اهل بکا , می شود آزاد
صد حیف که بر دیده و دل حال بکا نیست
ساقیا بوی نسیم سحری ما را بس
در همین حد که نمودی نظری ما را بس
حاجت ازدل نگذشته تو روا می سازی
از گرفتاری ما باخبری ما را بس