حسن لطفی

زهر اشکی شد

زهر اشکی شد و کانون دعا را سوزاند
بند بند من افتاده ز پا را سوزاند

آسمان تار شده و جرعه ی آبی این زهر
پاره های جگر غرق بلا را سوزاند

با غمت می خرم

با غمت می خرم آقا خوشی عالم را

و به عالم ندهم تا به ابد این غم را

چشم بر راه تو و روز نهم هم آمد

قسمتم کرد خدا سینه زدن با هم را

غریب مانده ام …

غریب مانده ام از شهر خود مرا ببرید

من اهل شهر شمایم مرا شما ببرید

اگر نشد که بیایم سه روز بعد مرگ

کفن کنید مرا سمت کربلا ببرید

علّت اوّل دیوانگی ماست حسین

منم و شور تو و این دل سرگردانی

که اسیرت شده با جذر و مدی طوفانی

به سر تخت سلیمان به طلا نقش شده

هرکه افتاد به خاک تو کند سلطانی

همان وقتی که

همان وقتی که عمو بر تنت ردایت کرد

همینکه بال گشودی پسر صدایت کرد

گره به بند نقابت زد و میان حرم

پس از دو بوسه به پیشانیت دعایت کرد

تمام سال خدا

دریا به چشم گریه کنانت چو شبنم است

یعنی که هر چه گریه برایت کنم کم است

شکر خدا که با همه ناقابلیمان

اشکی برای عرض ارادت فراهم است

خزان

باغ سر سبز تو را خشک و خزانی کردند

نا کسانی که مرا خرد و کمانی کردند

پیکرت روی زمین بود و همه خندیدند

بعد از آن بر بدنت اسب دوانی کردند

هر چند به یاران

هر چند به یاران نرسیدم که بمیرم

دیدار تو می داد امیدم که بمیرم

دیدم که نفس می زنی و هیچ کست نیست

من یک نفس این راه دویدم که بمیرم

بوسه می زنم

مُردمز بس که بر بدنت بوسه می زنم 

بر کام خشک خنده زنت بوسه می زنم

بر زلف خون پر شکنت شانه می کشم

بر زخمهای دل شکنت بوسه می زنم

خیال قطره ی شیر

مادر به جای آب ز شرم تو آب شد 

آتش گرفت , سوخت و غرق عذاب شد

بیهوده پا به سینه ی من میزنی , مکوب 

حتی خیال قطره ی شیری سراب شد

مشکت کجاست …

دست تو را دوباره به چشمان تر زنم

شاید که مرهمی شود و بر جگر زنم

پلکی که خون گرفته به سختی تکان بده

شاید نمیرم و نفسی بیشتر زنم

لحظه‌های آخر

بیا که گریه کنم لحظه‌های آخر را

بخوان ز چشم ترم حال و روز خواهر را

دلم قرار ندارد بیا که تا دم صبح

بنالم از سر شب روضه‌های مادر را

دکمه بازگشت به بالا