سید مسیح شاه چراغی

لااقل کاش

شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد

کوچه در آتش و خون داشت جهنم می شد

“باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را….”

روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم می شد

بالای نیزه بودی و دستم نمی رسید

وقتش رسیده خوب نگاهت کنم پدر

از این همه فراق حکایت کنم پدر

بعد از تمام خون جگرها که خورده ام

حالا اجازه هست شکایت کنم پدر

شیرِ خون

 

وا شد درِتمام قفسها به روی تو

پرواز درهوای پدر, آرزوی تو

 

می بارداز تلاطم چشمت شکوه خشم

رفته بهمرتضی چقَدَر خلق و خوی تو

بهشت حُسن

شکوه خلقت تو عرش را تکان داده است

واشتیاق شگفتی به کهکشان داده است 

درازدحام ملائک, مسیح انفاست

نشاط تازه به روح فرشتگان داده است 

تا سر زند خورشید

تا سر زند خورشید او از صبح بامش

یک آسمان مست از تماشای مدامش 

تا گردباد شوق او در دشت پیچید

صدها رمه آهو نشسته بین دامش 

سر بابا

چشمهای خرابه روشن شد,السلام علیک سر,بابا

 می پرد پلک زخمیم از شوق,ذوق کرده است این قدر بابا

در فضای سیاه دلتنگی,چشمهایم سفید شد از داغ

 سوختم,ساختم بدون تو,خشک شد چشم من به در بابا

دکمه بازگشت به بالا