شعر آیینی

سوختنت

کوچه ها نیمه ی شب سوختنت را دیدند
ریسمان ها به سراپای تنت پیچیدند
در و دیوار به اشفتگی ات لرزیدند
یادگاران سقیفه به غمت خندیدند

دل سوخته ات

پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری

روی جانت اثر کینه ی دشمن داری

بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد

فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد

گنبدْ طلا

مرا «امام رضایی» شما حساب کنید
غبارِ کاشیِ گنبدْ طلا حساب کنید

میان این همه آوازهای روح‌نواز
مرا «کلاغ» , ولی خوش صدا حساب کنید

بانی حسینیه

آسمانها مرید دستانش
از قنوتش ستاره میبارید
با اجازات چشم او هر روز
نور بر خاک تیره میتابید

شراب عشق

شراب عشق شمارا خمار باور داشت
حدیث جبر تو را اختیار باور داشت

اگر که خواند تو را رب مشرق و مغرب
به اقتدار تو پروردگار باور داشت

حسین جان

افتاده است مهر تو بر دل حسین جان
آقا تویی و ما همه سائل حسین جان
ما پای مکتبت حججی وار مانده ایم
سر نیست در رکاب تو قابل حسین جان

سیزده جرعه

سیزده جرعه زنم از روی رخشان علی ‌
یکصد و ده بار هدیه , جان به قربان علی

ازبهشت آدم اگربا جرم گندم آمده
من به جنت می روم از خوردن نان علی

شب نشینی

به پای درد و دل بنده چاه کم آورد
مقابل جگر من که آه کم آورد

به پیش هیچ کسی کج نگشت گردن من
ولی مقابل این بارگاه کم آورد

این ماهِ رحمت

در سینه ام آهی ز غم آکنده باشد
این بنده از خوابِ گران شرمنده باشد

دارد به آخر می رسد این ماهِ رحمت
چشمم به دستانِ تو که بخشنده باشد

علی جانم

سینه ام سنگین شود ذکری به لب می آورم
مست از خال لبش صبحی به شب می آورم

امر فرمودی بمیرم تا ببینم دیده ات
بهر دیدار رخت جان را به لب می آورم

الهی و ربی

توبه ام توبه نشد هر چه که همت کردم
من به ستاری تو سخت جسارت کردم
هر چه تو دوست شدی با من الوده ولی
بی حیاتر شده با نفس رفاقت کردم

توبه

هرکار میکنم که نلغزم نمیشود
در حفظ توبه عزم مصمم نمیشود
باید که سیل نفس مرا شستشودهد
تطهیر من به بارش نم نم نمیشود

دکمه بازگشت به بالا