شعر امام حسین ع

در مقام اشک

 در مقام اشک هر کس که شهودی داشته

کربلا را دیده در مقتل ورودی داشته

آه خواهر یک طرف آه برادر یک طرف

کربلا تا نقش بندد تار و پودی داشته

مادر ندارد,

مادر ندارد,           

شاهی که تنها مانده و لشگر ندارد

آنقدر زخمی ست     

,جایی برایبوسه بر پیکر ندارد

در بین گودال,        

افتادهو عمامه ای بر سر ندارد

می دید زینب,       

اما چنیندر خاک و خون باور ندارد

دورش شلوغ است,       

حالا کهتنها مانده و یاور ندارد

می گفت زینب,      

شاید کهقاتل همرهش خنجر ندارد

با گریه می گفت,   

ای کاش میشد پیرهنش را بر ندارد

گودال تنگ است,   

صحرا مگرجایی از این بهتر ندارد

بر روی سینه,     

نیزه نزنوقتی که او سپر ندارد

کشتید اما,      

  دیگر چراانگشت و انگشتر ندارد

وقتی که لب هاش,    

  خشک استتاب خیزران تر ندارد

می گفت دشمن,        

کارشتمام است او که آب آور ندارد

با کینه میزد,      

    می گفتفرقی با خود حیدر ندارد

یک سو رباب است,        

بیچارهتنها مانده و پسر ندارد

صد حیف حالا,        

    آبآمده اما علی اصغر ندارد

یک سو رقیه,       

   غیر ازفرار او چاره ای دیگر ندارد

با تازیانه,        

   دیگرمزن که طاقت این دختر ندارد

ای وای زینب,      

      دربین نامحرم چرا معجر ندارد

 

نیمانجاری

 

این محال است

این محال است گدا از درتان رد بشود

یا خجالت بکشد یا که مردد بشود

این محال است فراموش کنی نوکر را

یا که راه کرمت گاه به ما سد بشود

به یاد لحظه های گودال

هر کسی چیزی مهیّا می کند

عقده ها را از دلش وا می کند

بغض مولا چشمشان را بسته است

کینه ها دارد چه غوغا می کند

عاشقت شد از ابتدا این قدر

عاشقت شد از ابتدا اینقدر

دوست دارد تو را خدا این قدر

بغلِ کعبه هم به جان خودت

ما نگفتیم ربّنا این قدر

این زمین

این زمین مهد عزای زینب است
روز روشن اندر اینجا چون شب است

شب غربت

او که دل کشتۀ چشمان سیاهش باشد
می رود کوفه … خدا پشت و پناهش باشد

ستاره و نور

کاروانی پر از ستاره و نور

کاروانی پر از عزیز خدا

کاروانی رسیده از مکه

کاروانی رسیده از بالا

عشیره ی خورشید

کاروان عشیره ی خورشید

وارد قتلگاه خون شدهاست

کاروانی که محو درمعبود

وارد ورطه ی جنون شدهاست

 

من ِ نالایق

منِ نالایق اگر تشنه ی دیدار توام

ازطفولیتم ارباب گرفتار توام 

نیستممستحق این همه لطف و کرمت

تانفس میکشم ای شاه بدهکار توام 

تشنه بود

تشنه بود و به خاکها خونش

از رخ و گونه و جبین میریخت

یکنفر خنده کرد به تشنگی اش

پیش او آب بر زمین میریخت

دکمه بازگشت به بالا