از من مگیر لذت بزم شبانه را …
بر من ببخش درهمی آشیانه را
هرکس گذشت غربت ما را سرک کشید
دانسته ایم ارزش دیوار خانه را
از من مگیر لذت بزم شبانه را …
بر من ببخش درهمی آشیانه را
هرکس گذشت غربت ما را سرک کشید
دانسته ایم ارزش دیوار خانه را
چگونه شُکر گویم این وصالِ ناگهانی را ؟
کمان ابروی من ! خوشحال کردی قد کمانی را
چگونه یافتی ما را در این ویران سرا امشب !؟
گرفتی از صدایِ گریه ام شاید نشانی را
بعدِ دوری از تو تنها گریه شد کارم پدر
روضه ی بی وقفه ام ، در حال تکرارم پدر
من چه شبهایی که پای نیزهات خوابم نبرد
پس خیالت تخت ، امشب با تو بیدارم پدر
غیر از بیابان ها دگر جایی ندارم
آن قدر سیلی خورده ام نایی ندارم
باید بیایند و تو را اینجا ببینند
آن ها که می گفتند بابایی ندارم
مثل قدیم یه کم بهم نگا کن
این دل بی حیا رو با حیا کن
این روح کهنه رو ازم بگیر و
برام یه روح تازه دست و پا کن
می نشینم رو به روی نیزه ها سوی عمو
تا بگویم من چه دیدم حرف ها سوی عمو
من که عمری روی دوشت عرش را سیر کردهام
حال در کنج خرابه ، عمه را پیر کردهام
آیینه دار زینب و زهرا رقیه
کوچکترین انسیه الحورا رقیه
پشت سرش بی شک دعای پنج تن بود
آدم اگر می گفت اول یا رقیه
با تیغ اشک بر همه میتازم ای پدر
من با غم تو هیچ نمی سازم ای پدر
این مدتی که مانده به پایان عمر من
باید به گریه بر تو بپردازم ای پدر
مستجاب الدعوه، ای امن یجیب کربلا …
پس چرا دیر آمدی عشقم طبیب کربلا
از سرِ شب با سرت بالا سر من بوده ای
بیشتر خاکی شدی، خدالتّریب کربلا
چقد شب تا سحر، از صبح تا شب
نخوابیدم، کتک خوردم، نشستم
برا اینکه نشونت داده باشم
هنوز زخم رو ابرومو نبستم …
“بمونه چیزی واسه بستنش نیست”
چه عجب یاد دخترت کردی
راه گم کرده ای مسافر من
کاش می شد خبر کنم همه را
با سر آمد پدر بخاطر من
آتش گرفتم شعله اش بال و پرم را برد
طوفان گرفت و ناگهان خاکسترم را برد
گفتم که بابای مرا پس میدهی یا نه؟
سر نیزه را هول داد و بابای حرم را برد