تاکه فرمود رسیدیم عَلَم را کوبید
یک علمدار بر این خاک قدم را کوبید
بر رویِ سینهی خود تیِغ دودَم را کوبید
بینِ این دشت ستونهایِ حرم را کوبید
تاکه فرمود رسیدیم عَلَم را کوبید
یک علمدار بر این خاک قدم را کوبید
بر رویِ سینهی خود تیِغ دودَم را کوبید
بینِ این دشت ستونهایِ حرم را کوبید
در غروب غربتت این بار گیر افتاده ام
در شکار عشقت آهو وار گیر افتاده ام
گفته بودم کج کنی راه و از اینجا رد شویم
آه می ترسم در این آوار گیر افتاده ام