شعر روضه رقيه خاتون

ساحل نشین

تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت

با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت

بنت الحسین

پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد

نقاشی غربت

روى دیوارِ خرابه نقش غربت مى‌کنم
ناخوشی‌ها را عزیزم! با تو قسمت مى‌کنم

نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مى‌کنم

عدو خودسرانه

عدو خودسرانه مرا می‌زند

ببین از کجا تا کجا می‌زند

مرا با تمامیِّ  نیروی خود

به یاد تو و مرتضی می‌زند

رنگ رخِ لطیف

از بسکه پشتِ ناقه‌ی عریان دویده بود
رنگ رخِ  لطیف و کبودش  پریده بود
از بسکه گریه کرد, صدایش گرفته و…
مانند مادرش قد او هم خمیده بود

دکمه بازگشت به بالا