تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت
با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت
تشنه بودم دشمنت فهمید و سقا را گرفت
کودکی ساحل نشین بودم که دریا را گرفت
با برادرها دلم خوش بود اکبر را زد و
از نگاهم آن عزیزِ ارباّ اربا را گرفت
پیکرش را کشید یک نامرد
سر او را گرفت دستی سرد
حس غیرت اجین شده با درد
خواهرش داد میزند برگرد
روى دیوارِ خرابه نقش غربت مىکنم
ناخوشیها را عزیزم! با تو قسمت مىکنم
نه غذایى و نه آبى و نه حتى جاىِ خواب
اینچنین هستم ولى بابا قناعت مىکنم
عدو خودسرانه مرا میزند
ببین از کجا تا کجا میزند
مرا با تمامیِّ نیروی خود
به یاد تو و مرتضی میزند
از بسکه پشتِ ناقهی عریان دویده بود
رنگ رخِ لطیف و کبودش پریده بود
از بسکه گریه کرد, صدایش گرفته و…
مانند مادرش قد او هم خمیده بود