شعر روضه

أغثنی یا ابافاضل

رسیده موج موهایت به دست خسته ی ساحل
به دنبال تو می گشتم تمام این چهل منزل

به تو حق می دهم با سر به سوی دخترت آیی
که یک عاشق شبیه تو ندیدم شاه دریادل

کاری از دست کسی بر نمیاد
من خودم اینارو بیرون میکنم
نوه ی فاطمه ام خوب بلدم
من با گریه شامو ویرون میکنم

تمامِ هستیِ زینب

تمامِ هستیِ خود را کفن کردم برایِ تو
تمامِ هستیِ زینب فـدایِ کـربلایِ تو

بمیرد خواهرت دیگر نگو از بی کسی و غم
که خونِ این دو قربانی بریزم زیرِ پایِ تو

روح کوثر

از ازل خورشید انور زینب است
حافظ الله اکبر زینب است
پیکر اسلام‌ را سر زینب است
حیدر کرار دیگر زینب است

رنگ کبود

چون نهادی که بی گزاره شده
گوش تو بی دلیل پاره شده

آخرین راه که شده ست فرار
اول راه٬ راهِ چاره شده

گوشواره ام چه شده

سرت به دامن این شاهزاده افتاده
به دست پیر خرابات باده افتاده

کنون که نوبت من شد پدر, دو دستانم
کنار راس تو بی استفاده افتاده

شکست حرمت من

بابا شکست حرمت من, در سه سالگی
از حد گذشت غربت من, در سه سالگی

پیری من برای همه آشکار شد
دیدی خمید قامت من در سه سالگی؟

من الذی ایتمنی

سحرها تازیانه , خون دلْ شب خورده ام بابا
تشر از زجر و خولى موقع تب خورده ام بابا

لب تو خیزران خوردو لب من درد میگیرد
که من چوب وفادارى ازاین لب خورده ام بابا

پای طـَبق

شاید اگر او این همه هِقْ هِق نمی کرد
پای طـَبق پای سر تو دِق نمی کرد

شاید اگر عبّاس را یک لحظه می دید
آرام می شد دختر تو دق نمی کرد

سلام ای سر بابا

سلام ای سر بابا تنت کجا رفته
شنیده ام که تنت بین بوریا رفته

خوش آمدی‌ پدرم دیدن من آمده ای
چه شد که نصف شبی به خرابه سر زده ای

اهل نیرنگ اند اینجا

بند اول
این بی مرامان اهل نیرنگ اند اینجا
هم کوچه هم پس کوچه ها تنگ اند اینجا
زن هایشان هم خبره ی جنگ اند اینجا
اطفالشان هم در پی سنگ اند اینجا

شوق روضه‌

زمین انداختم در روضه‌ات بار گناهم را
و شستم با گلابِ چشمِ خود روی سیاهم را

هزار و چارصد سال از تو دور افتاده‌ام؛ اما …
به هیئت می‌شوم سرباز, شاهِ کم سپاهم را

دکمه بازگشت به بالا