شعر روضه

مردی میان نخلستان

صدای هق هقِ مردی میان نخلستان
حکایت جگری پاره پاره را دارد
ز دست مردمی از جنس سنگ سی سال است
میان حنجره‌اش بغض بی صدا دارد

سر زده مهمان من شدی

بابا خوش آمدی چه عجب مال من شدی
شبهای قبل وقف حسین و حسن شدی

چیزی بمن نگفتی از این راز سر به مُهر
اصلاً چه شد که سر زده مهمان من شدی

فرقت را شکست

ز ایوان نجف کردی هزاران جلوه در قلبم
چنان که سالیانی می شود گردیده زر قلبم

به نا آباد باغی با نگاهت حضرت باران
چنان کردی محبت تا دهد روزی ثمر قلبم

یا مظلوم

یک عمر از غم روزگاری نیلگون داشت
بر مژه هایش رشته های اشک و خون داشت

دیگر گلی روی لبش هر گز نرویید
برگونه اما لاله های واژگون داشت

ظهرِ عطش

عالم همه یک نقطه ای از نونِ حسین است
عشق است چنین جاذبه در خونِ حسین است

زیباییِ احساسِ من این است که جانم
آن عاشقِ‌ دیوانه وُ مفتونِ حسین است

ذکرُ الله

بنای نوکری ام بی دلیل,محکم نیست
که در طراز شما سروری در عالم نیست

به قدر تو که خدا گفته است(اَنَا دِیَتُک)
به پیشــگاه الهـی کسی مُکـرّم نیست

حُسن یوسف

دلبر شب ماه باشد , دلربای من حسین
گر عقیق حُسن یوسف شد , بُوَد معدن حسین

بی نیاز از باغ جنت بی خیال از دوزخم
گر به روز حشر بردارد قدم با من حسین

دست به دامانِ حُسین

سالیانی ست شدم دست به دامانِ حُسین
سائـلِ هر شبه ی سفره ی احسانِ حُسین

تا که اوضاعِ دلم زود به سامان برسد
شدم از صبح ازل بی سر و سامانِ حُسین

کیست یاری ام کند

کاش این چنین نبود داستان کربلا
کاش از سنان و تیر و نیزه پُر نبود آسمان کربلا
می رسید لااقل زمان دیگری زمان کربلا

لا یمکن الفرار

پرونده ام شده است پر از اشتباه, آه
شرمنده ام از این سر و روی سیاه, آه

حمد شفا برام بخوانید نیمه شب
دل مرده ام ازین همه کوه گناه, آه

روزی اشک

این توبه را اگر نپذیری کجا روم
دست مرا اگر تو نگیری کجا روم

گر نگذری ز روی سیاه جوانیم
موی سپید بر سر پیری کجا روم

اِنّٙ‌الاٙنسانٙ لٙفیٖ خُسْر

باید برای حال زارم ناله سر کرد
یا لااقل این شام ظلمت را سحر کرد

وقت گرفتاری تو را خواندن, هنر نیست
آنکه همیشه خوانده نامت را, هنر کرد

دکمه بازگشت به بالا