شعر روضه

فاطمیه

آقام لب تر کنه تا سر بیارم
به پای روضه چشم تر بیارم
نمیدونم چرا دستم نمیره
لباس مشکی ام رو در بیارم

عزایِ حضرت محسن

برای جَـلب رضایِ خُـدایِ حضرت محسن
سیاهْ پوش شدم در عزایِ حضرت محسن

ز داغ روضه ی ارباب این دو ماه نَـمُـردم
به شوق اینکه بمیرم برایِ حضرت محسن

معرکه ی پشت در

از زبان حضرت زینب سلام الله علیها

یکباره آسمان و زمین رنگ غم‌ گرفت
دشمن رسید و آه تو را دست کم گرفت

آتش رسید و غربتمان را به رخ کشید
معجر میان معرکه با شعله دم گرفت

حوریه ی علی

حوریه ی علی بدنت را عقب بکش

در سوخته است, زود تنت را عقب بکش

امروز که ز دنده چپ پا شده ست میخ

با احتیاط پیرهنت را عقب بکش

در احتضار

  1. از قصر بیرون زد, عبا روى سرش بود

در احتضار انگار جسم مضطرش بود

دور و برش گریه کنى اصلاً نیامد

اى کاش پیش این برادر, خواهرش بود

غریب مدینه

تیری که سمتش رفت هم حتی
مثل کمان قدش کمانی بود
از دستِ آدمها ! رها می شد
شرمنده از این ناتوانی بود

در به در کوچه ی خراسانم

به نام حضرت یار و به نام جانانم
پر از سکوت غمم یا که دل هراسانم
غریب و گم شده در راه مانده حیرانم
کنار جاده نشستم چقدر بی جانم

الا شمیم بهشت

همین که دست دعای زمان به سوی تو شد
سیاه بود زمین و سپیدِ روی تو شد

پیمبران اولوالعزم در پی‌ات بودند
چقدر عُمر عزیزان به جست‌وجوی‌ تو شد

من غلامِ امام حسنم

پرورش یافته ی راه اویس قرنم
گرچه بی تاب و اسیر همه ى پنج تنم
همه دم ذکر من این است و همه شب سخنم
من غلامى ز غلامان امام حسنم

بخوان ز چهره ام آه دل غمین مرا
به دیده بوسی پایت ببین جبین مرا

دوباره گریه ی دوری دوباره گریه ی شرم
کشیده است روی دیده آستین مرا

هوای ماتم تو

ای در هوای ماتم تو عرش, سوگوار
ای در غم تو چشم سماوات, اشکبار

اسلام در مصیبت تو می شود یتیم
دین در فراق روی تو بی تاب, بیقرار

رسم کریم هاست

رسم کریم هاست غم یار میخورند
در عمرخویش غصه بسیار میخوردند

راز نگفته دردلشان موج میزند
ازدوست زهر و طعنه ز اغیار میخورند

دکمه بازگشت به بالا