شعر روضه

شب اخر

شب آخر است امشب شب اخر من و تو
چه قیامتی ست اینجا شده محشر من و تو

برویم دربیابان بکَنیم هرچه خار است
نگران بچه ها شد دل مضطر من و تو

حسین من

دچارتم توام دچار منی
معلومه خیلی بی قرار منی
معلومه از نگات به قلب صحرا
یه امشبو فقط کنار منی

ولدی

رسیده ام به تن نامنظمت ولدی
بلند شو که زمین زد مرا غمت ولدی

چقدر خشکی کامت دل مرا سوزاند
حلال کن که نبود آب مرهمت ولدی

غیرت الله

می‌کشم روی زمین پای پر از آبله را
تا میان من و تو کم کنم این فاصله را

سرِ نیزه ، وسط تشت طلا ، کنج تنور
فرصتی نیست بگیرم سر پر مشغله را

سهم من شده درد و بلا

رفتی و سهم من شده درد و بلا حالا
بالاست از هجران تو دست دعا حالا

قرآنِ زینب ، از تو یک بوسه طلبکارم
پایین بیا از روی رحل نیزه ها حالا

دل دخترت کبابه

انتظارشو نداشتم
که بری و جام بذاری
چرا دیر اومدی پیشم؟
نکنه دوسم نداری؟

بابای من

کلام الله هستی که خدا کرده است منقوشت
پدر! از غصه جبرائیل گردیده سیه‌پوشت

تو وجه الله هستی نقش رویت تا ابد باقی است
کجا دستی تواند که کُند با تیغ مخدوشت؟

بابا حسین

کفنت بود سنگ و خنجر و خون
معجرم هست خاک و آتش و دود

شد مسیحی فدای تو حتی
دخترت را زدند قوم یهود

سه ساله کربلا

من بعد تو هر لحظه بیمارم عمو جان
یک جان به چشمانت بدهکارم عمو جان
من در نبودت لحظه لحظه گریه کردم
با چشمهای زخمی و تارم عمو جان

غمِ تقدیرِ رقیه

هرکس که شنید از غمِ تقدیرِ رقیه
یک شب نگذشت است که شد پیرِ رقیه

هرگز نکند نیم نگاهی به گناهی
چشمی که شود گریه کنِ تیرِ رقیه

پای پر از آبله

می‌کشم روی زمین پای پر از آبله را
تا میان من و تو کم کنم این فاصله را

سرِ نیزه ، وسط تشت طلا ، کنج تنور
فرصتی نیست بگیرم سر پر مشغله را

روزگار بی وفا

من از این روزگار بی وفا بدجور دلگیرم
من از کوفه، من از کرب و بلا بدجور دلگیرم

من از مردی که برد انگشترت را سخت بیزارم
من از تیری که آمد بی هوا بدجور دلگیرم

دکمه بازگشت به بالا