شعر روضه

یا الله

محشر همان ساعت که تن به نیزه دادی بود
آن لحظه که بر گونه ات از زین فتادی بود

یا که همان ساعات حمله به حرم، که تو
با یاری نیزه شکسته ایستادی بود

وقتی ندارم سرپناهی غیر از اینجا من
دستم به دامانت نکش از دست من دامن
شانی برای خویش قائل نیستم اصلا
خب نوکرانی بهتر از من داری اما من..‌.

سالار زینب(س)

پیکرش تا جدا جدا می‌شد
کار زینب خدا خدا می‌شد

آیه‌ی محکم کتاب خدا
زیر خنجر هجا هجا می‌شد

واویلا

مستقیماً به دلِ مضطرِ زینب می‌رفت
نیزه ای که به تن شاه مُوَرَب می‌رفت

مقتل از خونِ جراحاتِ تنش تَر شده بود
خون او در رگ‌ِ خشکیده‌ی مذهب می‌رفت

نورحق

نورحق، پیشانی‌اش از ظلمت باطل شکست
حرمت آل عبا در کربلا کامل شکست

کار چوب و سنگ و تیر و نیزه و خنجر نبود
چهره اش در علقمه بعد از ابوفاضل شکست

غریبِ فاطمه

گاهی غریبِ فاطمه بر زین وداع کرد
گاهی ز مرکب آمده پایین وداع کرد

نزدیک بود، اهل مُخیم فدا شوند
از بس امام عاطفه سنگین وداع کرد

حسین جان

غصه ات را نه فقط نوح و سلیمان خورده
در غمت غصه همه عالمِ امکان خورده
علتِّ خلقتِ هر اشکی و آبادیِ چشم
این کویر از کرم و لطفِ تو باران خورده

واویلا

هرکسی آمد به استقبال او با نیزه زد
پیرمردی با عصا با بغض بی اندازه زد
با لب تشنه شهیدش کردن اما بعد آن
من بمیرم بر تنش بی رحم، نعل تازه زد

دیر آمدم

دیر آمدم دیدم سرت دست سنان بود
گودال منبر بود و زخمت روضه خوان بود

افتاده بودی زیر نعل تازه ی اسب
با این که زیر پای تو هفت آسمان بود

زخم روی تنت

زخم روی تنت آن‌روز که لب وا می‌کرد
مرهم از پنجره‌ی بُهْت تماشا می‌کرد

تا بیایی و قدم‌رنجه به گودال کنی
نیزه بر قامت رعنای تو قد تا می‌کرد

از فرط تشنگی

از فرط تشنگی لب نازش کبود بود
تکیه به نیزه زد همه جا مثل دود بود

ساعت حدود سه طرف قتلگاه رفت
آن شاه بی سپاه به جنگ سپاه رفت

عزیزالله

هر چند کهنه، پیرهنی داشتی؛ چه شد؟
گر بود پیرهن، کفنی داشتی؛ چه شد؟

ای یوسف عزیز! چه کردند گرگ‌ها؟
آخر تو “کهنه‌پیرهنی” داشتی؛ چه شد؟

دکمه بازگشت به بالا