شب آخر شده و فرصت ما در گذر است
زینبت سخت بهم ریخته و خون جگر است
بیشتر در برم ای یار مناجات بخوان
چشم بر هم بزنی سوره ی فجرم، سحر است
شب آخر شده و فرصت ما در گذر است
زینبت سخت بهم ریخته و خون جگر است
بیشتر در برم ای یار مناجات بخوان
چشم بر هم بزنی سوره ی فجرم، سحر است
دلبر گیسو پریشانم! پریشانم مکن
زیر حجم سنگباران، بوسه بارانم مکن
چشم تارم خیمه زد بر گودی زیر گلوت
در میان خیمه و گودال، حیرانم مکن
تکیه زد تا که شاه بر نیزه
بدنش ماند و چند سر نیزه
هر چه ارباب بی رمق تر شد
از سنان خورد بیشتر نیزه
شد پخش به صحرا همه ی پیکرت از عمد
شد جسم تو مانند علی اکبرت از عمد
بسیار کریمی چه نیاز است به شاهد
بردی وسط قتلگه انگشترت از عمد
دیر به دادم رسیدی ای سر زخمی
کاش بمانی کنار دختر زخمی
باز بسوزان مرا به سوز صدایت
باز صدایم بزن زحنجر زخمی
هر چند که دارم گله بگذار بماند
روشن شدن مسئله بگذار بماند
با دیدنم از خنده ی هر دختر شامی
سر رفت دگر حوصله بگذار بماند
عمه اینجا را ببین از راه مهمانم رسید
از فراز آسمان ها ماه تابانم رسید
آنکه همواره به روی دامنش سر داشتم
دید دلتنگش شدم با سر به دامانم رسید
عجز اگر آید به دیدارم جوابش میکنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش میکنم
پرده های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بینقابش میکنم
از شوق دیدار است می لرزد اگر دستم
خوشحالم از این که به پیشم آمدی آخر
آغوش گرمت شد نصیب ریگ صحرا و…
مانده برای دختر زارت، فقط یک سر
نگو فردا میام . دیره بابایی
رقیه بی تو می میره بابایی
بخوامم بعد تو آروم بگیرم
سنان آروم نمی گیره بابایی
بی نیاز از التماس و خواهش و اصرارها
نام او شد چاره ساز مشکلاتم بارها
دستهای کوچکش آنی به دادم می رسد
هر زمانی که گره پیدا شود در کارها
سرآمد شب رسیده صبحم ای یار
سلام ای ماه من مشتاق دیدار
چرا پس سر زده؟جا خوردم اصلا
چرا روی طبق؟خوابم من انگار