شعر روضه

واویلا

ساعتی مانده که از پشت به نیزه بزنند…
دهنش باز کنند تیر به حلقش بزنند

ساعتی مانده که با راس پسر بازی کنند
پیش چشم پدرش بر دهنش پا بزنند

حسین من

روز در مشت شب گرفتار است
رحم خوابیده ، ظلم بیدار است

کوفه دین را فروخته ، عوضش
سکه ی جهل را خریدار است

بیا در این شب آخر که بشنوم سخنت

بیا در این شب آخر که بشنوم سخنت
سخن بگوی برادر به شمع انجمنت

بگو در این شب آخر چه بر سرت آید
بگو چه می شود آقا به نازنین بدنت

شب آخر شده

شب آخر شده و فرصت ما در گذر است
زینبت سخت بهم ریخته و خون جگر است

بیشتر در برم ای یار مناجات بخوان
چشم بر هم بزنی سوره ی فجرم، سحر است

پریشانم مکن

دلبر گیسو پریشانم! پریشانم مکن
زیر حجم سنگباران، بوسه بارانم مکن

چشم تارم خیمه زد بر گودی زیر گلوت
در میان خیمه و گودال، حیرانم مکن

تکیه زد تا که شاه بر نیزه

تکیه زد تا که شاه بر نیزه
بدنش ماند و چند سر نیزه

هر چه ارباب بی رمق تر شد
از سنان خورد بیشتر نیزه

بابای خوبم

شد پخش به صحرا همه ی پیکرت از عمد
شد جسم تو مانند علی اکبرت از عمد

بسیار کریمی چه نیاز است به شاهد
بردی وسط قتلگه انگشترت از عمد

ای سر زخمی

دیر به دادم رسیدی ای سر زخمی
کاش بمانی کنار دختر زخمی

باز بسوزان مرا به سوز صدایت
باز صدایم بزن زحنجر زخمی

آه

هر چند که دارم گله بگذار بماند
روشن شدن مسئله بگذار بماند

با دیدنم از خنده ی هر دختر شامی
سر رفت دگر حوصله بگذار بماند

دید دلتنگش شدم

عمه اینجا را ببین از راه مهمانم رسید
از فراز آسمان ها ماه تابانم رسید

آنکه همواره به روی دامنش سر داشتم
دید دلتنگش شدم با سر به دامانم رسید

سه ساله ارباب

عجز اگر آید به دیدارم جوابش می‌کنم
کاخ اگر کوه احد باشد خرابش می‌کنم

پرده های قصر افتاد از طنین ناله ام
کفر اگر در پرده باشد بی‌نقابش می‌کنم

شوق دیدار

از شوق دیدار است می لرزد اگر دستم
خوشحالم از این که به پیشم آمدی آخر

آغوش گرمت شد نصیب ریگ صحرا و…
مانده برای دختر زارت، فقط یک سر

دکمه بازگشت به بالا