نزدیک بود چادر خاکی به پا کند
شوری که باز در همه عالم صدا کند
چیزی نمانده بود ستون های قصر را
با خطبه های گرم خودش جا به جا کند
نزدیک بود چادر خاکی به پا کند
شوری که باز در همه عالم صدا کند
چیزی نمانده بود ستون های قصر را
با خطبه های گرم خودش جا به جا کند
در سر شطرح معما می کرد
با دل عمه مدارا می کرد
فکر آن بود که می شد ای کاش
رفع آزار ز آقا می کرد
میسوزم از شرار نفس های آخرت
از لحن جانگداز وصایای آخرت
دستم به دست بی رمقت می شود دخیل
در پیش دیدگان گهربار جبرئیل
وقتی خدیجه رفت پیمبر عزا گرفت
آمد زمان پیری و دستی عصا گرفت
شکر خدا به لرزه نیافتاد زانویش
دست رسول را چو دو دست خدا گرفت
چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود
یعنی عمو برای تو بابا نمی شود
ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن
عمه حریف گریه ی زنها نمی شود
میخواستند داغ تو را شعله ور کنند
وقتی که سوختی همه را با خبرکنند
می خواستند دفن شوی زیر خاکها
تا زنده زنده از سر خاکت گذرکنند
دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت
از بال من شکسته ترین آفرید و رفت
خون گلوی زیر فشارم که تازه بود
با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت
سالها کنج قفس تنها و بی غمخوار بودم
لحظه ها را می شمردم در غم دیدار بودم
هر سحر با ضربه ی سیلی نمودم روزه آغاز
زیر آماج لگد در لحظه ی افطار بودم
بیایید,در آستان ولایت
که کشتند, ریحانه المصطفا را
خطاکار, آن بود, ای اهل عالم
کز اوّل رها کرد, تیر خطا را
کاکلت دست یک مغیره صفت
خنده اش با کنایه غُرّش کرد
ای یتیم حسن, گلوی تو را
سایه ی دشنه ای نوازش کرد
زینب و سکینه را یک طرف روانه کن
زلف احمدانه را چندبار شانه کن
یک کمی برو حرم با زنان وداع گوی
یک کمی گلایه از مردم زمانه کن
جارو بدست می شوی و کار می کنی
داری برای خانه غذا بار می کنی
شکر خدا که پا شده ای راه می روی
مثل قدیم با همه رفتار می کنی