شعر شهادت اهل بیت

عقلیه العرب

نزدیک بود چادر خاکی به پا کند

شوری که باز در همه عالم صدا کند

چیزی نمانده بود ستون های قصر را

با خطبه های گرم خودش جا به جا کند

عبدالله بن حسن

در سر شطرح معما می کرد

با دل عمه مدارا می کرد

فکر آن بود که می شد ای کاش

رفع آزار ز آقا می کرد

دخیل به دستانت

میسوزم از شرار نفس های آخرت

از لحن  جانگداز وصایای آخرت

دستم به دست بی رمقت می شود دخیل

در پیش دیدگان گهربار جبرئیل

وقتی خدیجه رفت

وقتی خدیجه رفت پیمبر عزا گرفت
آمد زمان پیری و دستی عصا گرفت
شکر خدا به لرزه نیافتاد زانویش
دست رسول را چو دو دست خدا گرفت

شبیه قامت سقا

چشمی که بسته ای به رخم وا نمی شود

یعنی عمو برای تو بابا نمی شود

ای مهربان خیمه , حرم را نگاه کن

عمه حریف گریه ی زنها نمی شود

شهادت امام موسی کاظم علیه السلام

میخواستند داغ تو را شعله ور کنند

وقتی که سوختی همه را با خبرکنند

می خواستند دفن شوی زیر خاکها

تا زنده زنده از سر خاکت گذرکنند

بغض زندان

دستی رسید بال و پرم را کشید و رفت

از بال من شکسته ترین آفرید و رفت

خون گلوی زیر فشارم که تازه بود

با یک اشاره روی لباسم چکید و رفت

سالها کنج قفس

سالها کنج قفس تنها و بی غمخوار بودم

لحظه ها را می شمردم در غم دیدار بودم

هر سحر با ضربه ی سیلی نمودم روزه آغاز

زیر آماج لگد در لحظه ی افطار بودم

پامبر اعظم

بیایید,در آستان ولایت
که کشتند, ریحانه المصطفا را

خطاکار, آن بود, ای اهل عالم
کز اوّل رها کرد, تیر خطا را

ابر زخم

کاکلت دست یک مغیره صفت

خنده اش با کنایه غُرّش کرد

ای یتیم حسن, گلوی تو را

سایه ی دشنه ای نوازش کرد

نذر علی اکبر

زینب و سکینه را یک طرف روانه کن

زلف احمدانه را چندبار شانه کن

 

یک کمی برو حرم با زنان وداع گوی

یک کمی گلایه از مردم زمانه کن

جارو به دست…

جارو بدست می شوی و کار می کنی

داری برای خانه غذا بار می کنی

شکر خدا که پا شده ای راه می روی

مثل قدیم با همه رفتار می کنی

دکمه بازگشت به بالا