پربسته بود… وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
پربسته بود… وقت پریدن توان نداشت
مرغی که بال داشت ولی آسمان نداشت
خوکرده بود با غم زندان خود ولی
دیگر توان صبر در آن آشیان نداشت
چطور زنده بماند؟ بعید می دانم!
سحر به صبحرساند ! بعید می دانم!
چگونه ماه بتابد به آن سیه چالی
که قدر نورنداند بعید می دانم
به لطف حضرت حق حس معنوی دارم
به شوق خواندنمرثیه مثنوی دارم
شب شهادت و من یاد کاظمین کردم
و اشک مادرسادات را در آوردم
موسای بی عصا شده یشهر میرود
از دردها رها شده ی شــــــهر میرود
زندان بر او به وسعت کرببــــــلا شده
مظلوم کربلا شده یشــــــهر میرود
گوشه ی دخمه خلوتی دارد
کوه طورش همین سیه چال است
نمک ِ آخرِ مناجاتش
روضه های شهید گودال است
دوری از شهر و دیارم عزتم را لطمه زد
این جدائی قلب پاک عترتم را لطمه زد
با دو دست بسته هم باب الحوائج بوده ام
کی غل و زنجیر فضل و رحمتم را لطمه زد
ازهمان روز ازل خاک مرا , آب تورا
دست معمار از احسان به هم آمیخته است
و شدی باب حوائج , و شدم سائل تو
دست ها را به عبای تو در آویخته است
از غم غربت من ارض و سما می سوزد
پای این روضه , دل آزاد و رهامی سوزد
مونس صبح و شبم ظلمت این زندان است
عمر من پیش همین ثانیه ها می سوزد
خورشید کبود و نیلی و مخمل کوب
دیدیم تو را چه دیر در سمت غروب
در مغرب شانههای ترکان سیاه
بی غسل وکفن به روی یک تخته ی چوب
زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده
میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بسکه شلاق به جان کمرش افتاده
باب الحوائج هستی و عالم گدایتان
امّید نا امیدها نوشته خدایتان
ای ملجاء همیشگی بی پناه ها
ای مستجاب لحظه به لحظه دعایتان
بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست
زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
در این نفس بالا که می آید صدا نیست