گفتند کمتر گریه کن؛ دیگر نمیآید!
از دختر چشمانتظار این برنمیآید
سر میرسد امشب به تلخی انتظار من
با سر پدر می آید و غم سر نمیآید
گفتند کمتر گریه کن؛ دیگر نمیآید!
از دختر چشمانتظار این برنمیآید
سر میرسد امشب به تلخی انتظار من
با سر پدر می آید و غم سر نمیآید
ای نیزه دار! آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری!؟
از کوچه های ساکت و خلوت عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری
حالا که هستی توی آغوشم دوباره
خیلی خلاصه حرف دارم با اشاره
خورشید و ماهی داشتم در آسمانم
در آسمانم نیست حتی یک ستاره
پدر تا شام رفتن با تو حیران کردنش با من
پریشان کردنش با تو پشیمان کردنش با من
اگر این شهر تاریک است من از آلِ خورشیدم
اگر شب پُر شده اینجا چراغان کردنش با من
لباس پاره دارم…وصل جانان را چه باید کرد؟
پدر خوش آمدی ناخوانده مهمان را چه باید کرد؟
مرا تنها میان گرگ ها ول کردی و رفتی
نگفتی دخترم من؟ درد هجران را چه باید کرد؟
مردی سیه چهره مرا اینجا کتک زد
تنهایی ام را دید در صحرا کتک زد
جرمم فقط این بود در طول سفر هی
گفتم حسین…بابا…حسین… بابا, کتک زد
به جز این درد که در قسمت بازو دارم
دو سه تا زخم در این گوشه ی ابرو دارم
انقدَر زد که همین اول عُمری بابا
مثل زهرا شده ام دست به پهلو دارم
بعد تو میون شعله ها و دود
گُلای خیمه شدن یاس کبود
میدونی بابا من از چی دلخورم
ما بودیم, حرمله بود, عمو نبود
دردِ غروب گریهی ما را بلند کرد
این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد
در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد
در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد
یا بدون من نرو دیگر سفر
یا که بعد از این مرا با خود ببر
چند وقتی میشود از حال من
ای پدر دیگر نمیگیری خبر
در راه مانده ایم , ولی روبراه نَه
داریم سنگ و خاک ولی سرپناه نَه
در روز مشکل است ببینم شب آمدی؟
یعنی که چشم مانده برایم نگاه نَه
رسیده موج موهایت به دست خسته ی ساحل
به دنبال تو می گشتم تمام این چهل منزل
به تو حق می دهم با سر به سوی دخترت آیی
که یک عاشق شبیه تو ندیدم شاه دریادل