شعر شهادت حضرت قاسم ع

حجله نشین

به وجد آمدی و جاودانه ات کردند
یگانه حجله نشین میانه ات کردند

برای عقد تو دست تو را حنا بستند
و عمه هات نشستند شانه ات کردند

پهلوانِ حسن

حسن جوان شده یا اینکه مرتضی آمد ؟
و یا که ماه , به صحرای نینوا آمد ؟

تو قاسم بن حسن یا که نه … یَلِ جَمَلی ؟
که از وقار قَدَت بوی مجتبی آمد

گشته هم قد علمدار

تقسیم شد قاسم میان دشت انگار
از پهلویش ای نیزه دیگر دست بردار

ما خاطرات خوبی از پهلو نداریم
مانده ست خون مادر ما روی دیوار

پسرِ شاهِ کـریمم

می کِشی آه و دلِ شاه ِ وفا می لرزد
تو اگر حکم کنی عرشِ خدا می لرزد

دستخـطِّ پدرم بر رویِ چشمت بگذار
این یتیمِ حـَرَمَت را به خدایت بسپار

یتیمِ حسن

از خون به دستِ خویش حنا می‌کِشم بیا
هـر لحظه انتظارِ تو را می‌کِشم بیا
در حجله پیشِ پایِ تو پا می‌کِشم بیا
چه حسرتی برایِ عبا می‌کِشم بیا

نقل دامادی بود

نفسم حبس شد از آنچه که چشمم دیده

پر و بال نفسم را پر وبالت چیده

هر تنی مثل تو پرپر بشود می پاشد

بدنت از عسل اینگونه به هم چسبیده

غنچه خون

جسم تو چون سر زلف تو پریشان شده است
چون ستاره به تنت زخم فراوان شده است

سنگها بوسه گرفتند و دهانت بستند
زیر این غنچه خون آه تو پنهان شده است

لاله خونین

مثل تو لاله خونین دهنی نیست که نیست
غیر خونابه براین لب سخنی نیست که نیست

انقدر تیغ تورا روی زمین غلطانده
که به جز خار تنت پیرهنی نیست که نیست

احلی من العسل

می آمد و عمامه ی بابا به سرش بود
آماده ی جنگیدنِ با صد نفرش بود

می آمد و رخساره برافروخته از عشق
یک خیمه دل غم زده در دور و برش بود

یتیم امام حسن (ع)

سیزده سال است هر جا غصه ام را دیده ای
زودتر از دیگران حال مرا پرسیده ای
مثل خورشیدی به روی ماه من تابیده ای
بیشتر از بچه های خود مرا بوسیده ای

سیزده ساله یاورم

ماه در خون شناورم, قاسم
سیزده ساله یاورم, قاسم

من تو را بوده ام به جای پدر
تو به جای برادرم, قاسم

پهلو شکسته

 

افـتاده ام از پا عموجانم می آید
با روضـه یِ زهرا عموجانم می آید

پهلو شکسته…پَر شکسته…سَر شکسته
انـگار بابا…. با عموجانم می آید

دکمه بازگشت به بالا