شعر فراق امام زمان

شعار دادن

مردم همه دینشان به باد است این جا

دکان فروش دین زیاد است این جا

شرمنده که کمتر از شما می گوییم

بازار شما کمی کساد است این جا

کعبه سبز خدا

می خانه را در میزنم وقتی بیایی

لب را به ساغر می زنم وقتی بیایی

مُحرم نگشتم , کعبه سبز خدا , پس

از کعبه هم سر می زنم وقتی بیایی

امشب دلم آشفته‌ی داغ جوانی‌ست

این روزها بوی قفس دارد زمانه

اندوه و غربت می وزد از هر کرانه 

این روزها دلتنگ دلتنگم شهیدان

کی می رود از خاطر من یاد یاران 

بغض غربت

هستم یتیم لیک پر از شور وعزتم

حُسن ختام و پرچم پایان نهضتم

بابا خوش آمدی که ببینی که شهر شام

افتاده در خروش ز غوغای غربتم 

ای حجت حق

عمریست که وصف تو شنیدیم و ندیدیم

وز باغ تو یک غنچه ی ناچیز نچیدیم

شاها نظری سوی گدایان درت کن

ما دل ز گدا خانه اغیار بریدیم

نذر ظهور …

 چه  نذرها  که  نکردم  برای  آمدنت

بیا   عزیز  که   جانم   فدای   آمدنت

ببین که در شب تاریک بی شما بودن

گرفته  دست  به   بالا  گدای  آمدنت

دریای پر تلاطم خضرا

با اینکه در حوالی چشمم ندارمت

اما هنوز کنج دلم دوست دارمت

یک روز شانه های خودت را به من بده

تا عاشقانه ثانیه ای سر گذارمت

حضرت موعود

تا کی در انتظار خودت می گذاری ام ؟!

آقا بدون لطف تو در بی قراری ام

هر روز بی تو روز عذابی برایم است

از فکر روز بی تو سپردن فراری ام

غم فراق

ما بر سـرِ سـفره ات, نمـک گــیرشدیـم

با لقمه ی لطف و رحمتت, ســیر شدیم

با این همه چون تــورا نـدیـدیـم ,آنـقـدر

خوردیم غــم فــــــــراق , تا پـــیر شدیم

 حمید رضا نوری

 

اوج غربت تو

هر شب میان هیئت تو فکر می کنم

آقا به صبر و طاقت تو فکر می کنم

ما را شکسته طعنه ی طوفان روزگار

دارم به استقامت تو فکر می کنم

خبر نمی آید

دلم گرفته ز یارم خبر نمی آید

چرا خزان جدایی به سر نمی آید

به راه آمدنت خشک شد دو چشم ترم

چرا مسافر من از سفر نمی آید

کسی که عادتش احسان  سجیعه اش کرم است

چرا سراغ من محتضر نمی آید

در این دیار که عشاق تو فراوانند

دگر غلام تو مد نظر نمی آید

چه در زمان فراق , چه از وصال از ما

به غیر نوکریت بیشتر نمی آید

شاعر؟؟؟

مطمئناً اینجایی

بی جهت منتظرم , مطمئناً اینجایی

ما کنار تو نه , انگار تو پیش مایی

آنکه بیناست به دنبال شما می گردد

از خدا حاجت کور است فقط بینایی

دکمه بازگشت به بالا