شعر فراق

مرو برادر

بر بوریای کهنه کفن گریه می‌کند
«تا خامه لب گشود سخن گریه می‌کند»

پای غمش به داغ جوان دیده ها قسم
«بیچاره است مرد چو زن گریه می‌کند»

روضه تو

باز هم در حرمت میل گدایی دارم
شب جمعه هوس کرببلایی دارم

محشری از اثر ذکر تو در جان بر پاست
که چنان صور به دل آه رسایی دارم

زائری خسته

صدای گریه ی آرام زائری خسته
صدای پیرزن و ناله های پیوسته
کنار درب حرم یک یتیم بنشسته
که راه هر نفسی را به سینه ها بسته

غم و درد

عبد رسوای شمایم کمکم کن آقا
بی تو در دام بلایم کمکم کن آقا

بس که با عُجب و ریا بوده همه اعمالم
شاهدی رو به فنایم کمکم کن اقا

رقص جنون

دارم به لبم شعرِ پر از شور نجف را
آیینه شدم گنبد پر نور نجف را

میخانه‌ی ما مَرد طلب می‌کند و مست
بر ما برسانند اگر انگور نجف را

سلطانِ رأفت

از دستهای تو گرفتم حاصلم را
از آستانِ قدس تو آب و گِلم را

سلطانِ رأفت هستی و گفتی از این صحن
بیرون نخواهم کرد هرگز سائلم را

آقا به فریادم رسید

 

راه را گم کرده ام آواره و تنها شدم
یاد آقایم نبودم غرق در دنیا شدم

دل سپردم به همه الا عزیز فاطمه
حق من بوده دچار غصه و غم ها شدم

یا صاحب الزمان عج

چون جلوه کنی شمس وقمر را اثری نیست

سر تر ز شما تا ابدالدهر سری نیست

ما گله بی صاحب و گرگان به کمینند

غیر از تو در این بیشه دگر شیر نری نیست

نفسی لک الوقاء

پنهان کنم چگونه هویدایی تو را
یا بین سینه شرح دل آرایی تو را

ظرف مرا شکستی و حالا نشسته ام
تا رو کنم حکایت لیلایی تو را

غربت بی انتها

ای ابتدای غربت بی انتها فرات
ای شاهد همیشگی ماجرا فرات
با دسته بسته رفتم از این کربلا فرات
با داغ مانده بر دلم از یار رفته ام

در پشت در نشسته ام

نامه سیاه را به حرم ره نمی دهند
اهل گناه را به حرم ره نمی دهند

گمراهی است حاصل عمر گذاشته ام
گم کرده راه را به حرم ره نمی دهند

لعنت الله علی حرمله

خوب و بد پشت سر قافله راه افتاده
هر که شد عاشق این سلسله راه افتاده
نا مسلمان و مسلمان به حرم می آیند
هر زن و مرد ز هر فاصله راه افتاده

دکمه بازگشت به بالا