شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
شب ها که گرم اشک و مناجات می شویم
قدری شبیه مادر سادات می شویم
از نور فاطمه به سحر فیض می بریم
تا معتکف به کنج خرابات می شویم
ای بنده بیا ساکن میخانه ما باش
ما شمع تو گردیم وتو پروانه ما باش
تا چند خوری باده ز پیمانه اغیار
پیمان بشکن طالب پیمانه ما باش
الحق کریمان سفره ای پر نور دارند
در آن غذاهای لذیذی می گذارند
الحق غذای روحی ما دست آنهاست
آنها به جز اکرام که کاری ندارند
ای سبز چشم هات زباران نجیب تر
ای جذبه ات, نگاه خدا, بلکه سیب تر
از خنده ی بهار به گل آشنا تری
ای هر غروب جمعه غیابت غریب تر
شروع می شود این قصه از همانجایی
که آفریده خداوند قد و بالایی
من از قبیلۀ مجنون رسیده ام اما
تو از دیار محمد تبار لیلایی
با لبت رنگ عقیق یمن از یادم رفت
آنچنان که جگر خویشتن از یادم رفت
من اویسم بگذارید که اطراق کنم
بوی شهر تو که آمد قَرَن از یادم رفت
پای هر روضه ی تو گریه نمودن زیباست
از گدایان سر کوی تو بودن زیباست
جز در خانه ی تو هیچ کجا بهتر نیست
نوکر هیچ کسی جز تو نبودن زیباست
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم
باید خدا روزی کند نوکر بمانیم
باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست
چون نوکر ایل و تبار آسمانیم
اگر چه تو طبیبی و دوا درست می کنی
کمی برای خیر ما بلا درست می کنی
از این طرف همیشه بارها خراب می کنم
از آن طرف همیشه بارها درست می کنی
یک جرعه, مستی از می ِسرمد بیاورید
بوی گلی زگلشن ِاحمد بیاورید
تا شعله شعله, عشق ,غزل برکشد زدل
از نغمه نغمه , شور ,درآمد بیاورید
یک روز بساط ظلم برچیدنی است
از مشرق عشق نور تابیدنی است
با پرچم انتقام روزی که رسید
سیلی زدنِ به دومی دیدنی است
توحید شالچیان ناظر