گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخساره اش حکایت بازار شام کرد
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
گل بود و جز به شبنم اشکش وضو نداشت
جز روی باغبان دل شب آرزو نداشت
رخساره اش حکایت بازار شام کرد
با آن لباس حاجت راز مگو نداشت
ما در بهشت هستیم قطعا با رقیّه
تنها دلیل مستی دل ها رقیّه
شاهان همه در حیرت اند اینکه چگونه
دارد غلامان این همه یکجا رقیّه
بر چشم های کوچکم سویی نمانده
بعد تو بابا جون,هیاهویی نمانده
تا شام,من پشت سر تو می دویدم
دیگر توانی نیست,زانویی نمانده
برگ وبرت دست کسی برگ و برم دست کسی
بالوپرت دست کسی بال وپرم دست کسی
خیرات دادیبهر من خیرات دادم بهر تو
انگشترتدست کسی انگشترم دست کسی
طور نشین میشوم سحر که بیاید
جلوه یربانی پدرکه بیاید
جارفقط میزنم میان خرابه
یارسفرکرده از سفر که بیاید
صبح خبر میدهند رفتن من را
از پدر رفته ام خبر که بیاید
نوبت ناز من است صبر ندارم
ناز مرا میخرد پدر که بیاید
گریه ی من مال عمه است, وگرنه
زود مرا میبرند, سر که بیاید
حرف”کنیز”ی زدن چه فایده دارد…
گریه فقط میکنم اگر که بیاید
طفل,بساطی برای ناز ندارد
مقنعه و گوشواره در که بیاید
علی اکبر لطیفیان
مثل گذشته بال و پر دارم؟….ندارم
حال بپر , بال بپر ,دارم؟……ندارم
بی اطلاعم اینکه این مردم چه کردند ….
…..با معجرم , اما خبر دارمندارم
با دست می گردم به دنبال سر تو
سویی ندارد چشم ناز دختر تو
از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
من گشته ام همتای زهرا مادر تو