شعر مصائب اسارت کوفه

بی سر و سامان شدیم

دچار درد دو چندان شدیم بعد از تو
چقدر بی سر و سامان شدیم بعد از تو
بیا ببین ز گریبان پاره معلوم است
چقدر زار و پریشان شدیم بعد از تو

اهل کوفه

خوب یادم میاد همین مردم
نامه دادن بیاین… ما هستیم
اهل کوفه نوشته بودن که
حتی جونم بخواین ما هستیم

سجده گاه ملائک

سجده گاه ملائک است اینجا
یاکه گردیده قبله گاه نور
در سکوت سحر به گوش دلم
صوت قرآن رسد ز کنج تنور

دست من و زنجیر

دست من و زنجیر, فکرش را نمی کردم
چه زود گشتم پیر, فکرش را نمی کردم

بالای تل بودم خودم دیدم که شد خنجر
باحنجرت درگیر, فکرش را نمی کردم

سایه‌ات

 

خدا کُنَد زِ لبت یک سلام هم باشد
وَ سایه‌ات به سرم مُستدام هم باشد

بریز گیسویِ خود را به شانه‌های نسیم
که خوشتر است که ماهم تمام هم باشد

صاحب علم

از تو سر رو نیزه و بدن زمین
نیزه ها رو تنت اومدن زمین
تا صدای گریه مون بلند میشد
ما رو از رو اسبا می زدن زمین

خیالِ کربُبلایت

بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را
بیا و گرم کُن از چهره‌ات شبِ ما را

“من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند”
که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را

معجرِحرم سوخته

پشت سرِتو با سرِتو می آیم
با سارق انگـشـترِ تو می آیم

آنقدر به من سیلی و شلاق زدند
انـگار شدم مـادر تو می آیم

گیتی ندیده مثل تو

ای غزل صبر و استواری و ایثار
شیرزنِ کـربلا …. وصـیِّ علـمدار

روی سرت سایه یِ کـتاب الهی
زیر قـدمهای توست گـنبدِ دَوّار

پرت را پس گرفتم

ای صید پر کنده پرت را پس گرفتم
هم‌سنگر من سنگرت را پس گرفتم

خیلی برای پرچمت سختی کشیدم
تا بیرق آب‌آورت را پس گرفتم

کل شیءٍ هالک الّا وجهه

خواستم جانم زره باشد برایت… دیر شد
حلقه‌های زخم از پا تا سرت زنجیر شد

منعکس شد رنگ خونت در غروب آفتاب
قلب مجروح تو هم خورشید این تصویر شد

ساربان صبر کن

ساربان صبر کن و قافله را تند مبر

چادرم دائماً از روی سرم می افتد

دست من نیست اگر قافله رو گم کردم

پلک هایم به روی چشم ترم می افتد

مجید قاسمی

دکمه بازگشت به بالا