غزل مصیبت

وای از شام

پیرمرد ِ بلا کشیده منم
پسرِ شاه سربریده منم
روضه خوانی که هرچه می گوید
با دوچشم کبود دیده منم

روضه خوان

چهار ساله است و مثل کاروانیان مسافر است
چهارساله است و شاهد غمین ترین مناظر است

بنا به کربلا رسیدن است, کربلا رسیدنی است
بنا به داغ دیدن است , دیده و شکسته خاطر است

عطش

 

ازعطش لب روی لب می‌زد و پرپر می‌زد

تیرهم بوسه به دندان مطهّر می‌زد

 

درقفس بود و دگر قدرت پرواز نداشت

سنگاز هر طرفی دور تنش پر می‌زد

 

سهم رقیه

دستیکه سهم دست تو شمشیر کرده است

سهمرقیه را غل و زنجیر کرده است

 

مویمسفید بود , قدم هم خمیده شد

آریمصیبت تو مرا پیر کرده است

 

دکمه بازگشت به بالا