فاطمیه

روزِ غمگینت

ای برادر چه می‌کنی با خود
چند روزیست سرد و خاموشی
سر به زانو گرفته‌ای چندی
لبِ خود می‌گَزی نمی‌جوشی

فس بالا بیاید

دیگر بعید است این نفس بالا بیاید
باید برای یاری‌اش اسما بیاید

شب بود و باران بود و آب از چاه برداشت
تا که برای شستن دریا بیاید

حریم قدس

عرش فرشی زیر پای فاطمه است
در حریم قدس جای فاطمه است
خلقت عالم برای فاطمه است
عقل مست جلوه ی زهرایی اش
پرتو انسیه الحورایی اش

پهلوی مادر

می‌خواست راوی این غزل سربسته باشد
پس فرض کن بال کبوتر بسته باشد

می‌خواست اما آخرش طاقت نیاورد
کتمان کند پهلوی مادر بسته باشد

پلک های زخمی ات

دیده ات را باز کن بر زخم ما مر هم ببند
این چنین مگذار مارا بار ما را هم ببند

مشکل افتاده به کارم فاطمه اعجاز کن
بار دیگر پلک های زخمی ات را باز کن

پرستویم

سلام بر بدن زخمی ات پرستویم
توان نمانده دگر در میان زانویم
خودم تمام تنت را به اشک می شویم
ازین به بعد غمم را به چاه می گویم

دلِ شکسته‌

دلِ شکسته‌ی ما باز در حوالیِ توست
شب است و گریه‌ی ما از شکسته بالیِ توست

چه می‌شود که از این چهره دست برداری
از این کبود – که در پرده است – برداری

یا زهرا(س)

شمعم که آب کرده مرا شعله های در
بسته دَرِ اُمید به من ماجرای در
مانند درد سر شده این دردِ سر مرا
بد جور خورده بر سر من تخته های در

اُمّ أبیها

گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت

دیدم رسول, اُمّ أبیهات خوانده است
گفتم کم است دخت پیمبر بخوانمت

دست عشق

با دست عشق روی گِل شیعه کار شد
شیعه به مهر فاطمه سرمایه دار شد
بر آستان فاطمه هر کس که سر سپرد
حق بر دلش نوشت که والا تبار شد

ناله های جگرت

شاخه های ثمرت خورده به دیوار گلم
ناله های جگرت خورده به دیوار گلم

هر زمان از در این خانه گذشتم گفتم:
که همینجا پسرت خورده به دیوار گلم

مولایم علی

حالا میان خانه اش کوثر ندارد
تنهاست مولایم علی، یاور ندارد

بی بال و پر مانده است حیدر، پر ندارد
زهرا که رفته، زینبش مادر ندارد

دکمه بازگشت به بالا