زیبایی دریاست در اعماق نگاهش
این دختر آرام و صبوری که رسیده
از شوق , علی سفره به اندازه یک شهر
انداخت , به شکرانه ی نوری که رسیده
زیبایی دریاست در اعماق نگاهش
این دختر آرام و صبوری که رسیده
از شوق , علی سفره به اندازه یک شهر
انداخت , به شکرانه ی نوری که رسیده
قرار بود بیایی کبوترش باشی
دوباره آینهای در برابرش باشی
نه اینکه پر بکشی و به شهر او نرسی
میان راه, پرستوی پرپرش باشی
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شب بوی باغش میشوی
شکل «عبدالله»ی و تسکین داغش میشوی
میرسی از راه و پایان فراقش میشوی
آن تندباد تیر, بگو با تنت چه کرد؟
با قلبِ مثل آینهی روشنت, چه کرد؟
وقتی که عرش را به تلاطم کشیده است,
با ما, ببین که روضهی افتادنت چه کرد
امیرُالحق, امیرُالعشق, امیرُالمومنینی تو
خدایی یا بشر؟ حیدر! نه آنی تو, نه اینی تو
تو را خواندند بیهمتا و رقصیدند در آتش
علی! تقصیر اینان چیست؟ وقتی اینچنینی تو
از آسمان که آمده بودی, لبخند میزدی به «رضا»یت
اشکی نشست گوشهی چشمش, تا «فاطمه» زدند صدایت
رنج سفر برای تو آسان, شب از قبیلهی تو هراسان
شد قبلهی دل تو خراسان, ای عطر دوست, قبلهنمایت!
می روی با فرق خونین پیش بازوی کبود
شهر بی زهرا که مولا! قابل ماندن نبود
با وضو آمد به قصد لیله الفرقت, علی!
ابن ملجم در شب احیاء چه قرآنی گشود
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم دست بابا را نشد
مادرم او را گرفت و تازیانه پشت هم,
هی فرود آمد, ولی دستان مادر وا نشد
نگاه کن پدر بزرگ! به عمق چشمهای من
که با تو حرف میزند نگاهِ من به جای من
بیا و از مدینه ات کبوترانه پر بزن
به سالهای سال بعد: عراق, کربلای من
سوارِ گمشده را از میان راه گرفتی
چه ساده صید خودت را به یک نگاه گرفتی
من آمدم که تو را با سپاه و تیغ بگیرم
مرا به تیر نگاهی تو بی سپاه گرفتی
تا طفلی می گه آب گریهم میگیره
من از اسم رباب گریهم میگیره
همیشه وقتی «بابا آب داد»و
میخونم تو کتاب گریهم میگیره