هویدا میشد از اسرار در عالم اگر شأنت
نه عالم بلکه میکرد عرش را زیر و زبر شأنت
خلایق را خدا در صبح محشر جمع خواهد کرد
به قدر سوزنی پیدا شود آنجا مگر شأنت
هویدا میشد از اسرار در عالم اگر شأنت
نه عالم بلکه میکرد عرش را زیر و زبر شأنت
خلایق را خدا در صبح محشر جمع خواهد کرد
به قدر سوزنی پیدا شود آنجا مگر شأنت
رویِ نِی مویِ تو در باد , رها افتاده
در فضا رایحهای روح فزا افتاده
سر تو میرود و پیکر تو میماند
از هم آیاتِ وجودِ تو , جدا افتاده
با سوز قلب پاره پاره گریه می کردی
با چشم های پر ستاره گریه می کردی
دل های نزدیکانتان که جای خود دارد
که آب می شد سنگ خاره, گریه می کردی
چگونه سرکنم بدون عشق صبح و شام را؟!
چه علتی بیاورم ندیدن مدام را؟
شلوغ شد دل من از برو بیای هر کسی
ولی دوباره یاد تو شکست ازدحام را
تو خواستی کمی ز کار عشق سر درآوری
و از نهالِ قامتِ خودت ثمر درآوری
امانتی به مادر ِ تو داده بود مجتبی
سپرده است نامه را دَم ِ سفر درآوری
پیش از شروع خلقت, قبل از وجود آدم
وقتی نبود حوا, وقتی نبود آدم
تاریک بود و خاموش, حق مانده بود با حق
در هیچ محض, تنها, در آن سکوت مطلق
کوتاه کن کلام… بماند بقیّهاش
مرده استاحترام… بماند بقیّه اش
از تیرهای حرملهیک تیر مانده بود
آن هم نشدحرام… بماند بقیّه اش
کوتاه کن کلام … بماند بقیه اش
مرده است احترام … بماند بقیه اش
از تیرهای حرمله یک تیر مانده بود
آن هم نشد حرام … بماند بقیه اش