نه انگشتی,نه انگشتر,حسینم آن سرت کو
نه مشکی,نه علَم,پس پیکر آب آورت کو
غروب است و کبود است و تماماً آتش و دود
میان ازدحام وحشیان, آن دخترت کو
محمدمهدی عبدالهی
نه انگشتی,نه انگشتر,حسینم آن سرت کو
نه مشکی,نه علَم,پس پیکر آب آورت کو
غروب است و کبود است و تماماً آتش و دود
میان ازدحام وحشیان, آن دخترت کو
محمدمهدی عبدالهی
مرا شیر محبّت داده مادر
بلا گردان عترت زاده مادر
ز طفلی, من شدم خاک در تو
دو دستم را به دستت ,داده مادر
زینب از راه آمده, برخیز و بین
آسمان قلب زهرا, شد حزین
ای سحرخیزِ به روی نیزه ها
اندکی قرآن بخوان, شد اربعین
غرق غمم و قرار جانم مهدیست
دل خسته ام و تاب و توانم مهدیست
هر جمعه رسد به چشم گریان گویم
من بنده و صاحب الزمانم مهدیست
باز جمعه, قصه تکراری هجران یار
باز ندبه, شیعیان و ناله های بی قرار
کاش مولا,صفحه هجران به آخر میرسید
کاش جمعه,می شنیدم بوی مولای بهار
محمدمهدی عبدالهی
سجاده تو رنگ عبادت دارد
سرچشمه ز انوار ولایت دارد
محراب کند لحظه شماری به رهت
چون هر قدمت بوی شهادت دارد
محمد مهدی عبدالهی
معنای فراق را دگر فهمیدم
با دست خودم سنگ لحد را چیدم
شب غسل نمودم بدنت را اما
یک عمر سرت هرآنچه آمد دیدم
خوشا به حال گدایی که منتظر باشد
خوشا به سوز و دعایی که مستمر باشد
به جمعه های فراقی که می رسند از راه
خوشا به حال دو چشمی که دیده تر باشد
از نفس خودم که باز هجرت کردم
در واژه انتظار دقت کردم
دیدم که گناه شد , حجاب من و او
در عصر ظهور , بس که غفلت کردم