از تیر نشسته بر بدن میگویم
از دوختن کفن به تن میگویم
با هر نفسم حسین گفتم اما
با هر طپش قلب”حسن” میگویم
از تیر نشسته بر بدن میگویم
از دوختن کفن به تن میگویم
با هر نفسم حسین گفتم اما
با هر طپش قلب”حسن” میگویم
مجتبی گل پسر فاطمه بود
همه جا دور و بر فاطمه بود
پارهای جگر فاطمه بود
شاهد چشم تر فاطمه بود
بخت و اقبال دلم واشد به دستان حسن
بی سر و پایی ام آقا شد به دستان حسن
قطره قطره حب مولا در دلم بارید اگر
اصلا انگاری که دریا شد به دستان حسن
باد وقتی که برآن حلقه گیسو افتاد
سنگ باران شد ومیدان به هیاهو افتاد
سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو افتاد
سوختیم از هِق هِق ات از گریه هایت سوختیم
دور از دیدار امّا در هوایت سوختیم
باز با چشمانِ خود گشتیم دنبالِ شما
باز گُم کردیم عطرِ ردِّ پایت سوختیم
بر من که جلب شد نظرت ای عزیز من
زد فکر تازهای به سرت ای عزیز من
رفتی درون خیمه و خوشحال آمدی
با دستخطی از پدرت ای عزیز من
چکمه اش را که از گلو برداشت
دشت را ناله ی عمو برداشت
نیزه را قاتل از تنش بعد از
سیزده ضرب زیر و رو برداشت
بکش تو تیغ وببین چندحنجر آماده است
برای چوبه ی چوگان تو سر آماده است
زمین توان تحمل نداشت جلوه کنی
برای محشر روی تو محشر آماده است
تو که اینگونه روی خاک ز هم واشده ای
وای برمن که دچارغم عظما شده ای
دیشب از طعم خوش مرگ وعسل میگفتی
ظهرامروز دراین معرکه معناشده ای
رب کریم ما کرمش اشک مجتبی ست
غربت تمام بیش و کمش اشک مجتبی ست
گفتند حسین جنس غمش فرق می کند
آری حسین جنس غمش اشک مجتبی ست
شاعر : ایمان دهقانیا