نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن , دنبال یک پیکر , روان
وز پی آن هفت تن , هفت آسمان
نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه ها بگذاشتند
هفت تن , دنبال یک پیکر , روان
وز پی آن هفت تن , هفت آسمان
رو گرفتی که کبودی تو پیدا نشود
باعث رنجش زخم دل مولا نشود
سر سجاده دعا کرده حسن آهسته
بی کسی کاش نصیب دل بابا نشود
وای از این بازی, که تو با صبرِ حیدر میکنی
چشم بر هم مینهد, چادر که بر سر میکنی
آه! ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بیپناه!
زینبت را پس چرا این گونه «مضطر» میکنی؟
گره گشای جهان کرده اند دستم را
خورانده اند به عالم می الستم را
علی ام آنکه به تاوان مهربان بودن
نشانده اند به آتش,تمام هستم را
« زبانحال حضرت زهرا سلام الله علیها»
راضی به هر قضایِ خدا می روی علی
چون نوح سمتِ موج بلا می روی علی
دارم به فتحِ خیبر تو فکر می کنم
با دستهای بسته کجا می روی علی؟
باز هم فصل روضهها آمد
بانگ حی علیالعزا آمد
نام زهرا که بین ما آمد
حال ما بین روضه جا آمد
بوى نانت مدینه را پر کرد
با تن خسته کار کردى باز؟
من که گفتم غذا نیازى نیست
إز چه رو پس تو بار کردى باز؟
سوره ای مجروح را تفسیر قرآن شسته است
بعد غسلش مطمئنم دست از جان شسته است
دست ها بالا نمی آمد ببافد موی را…
ابتدا موی سپیدش را پریشان شسته است
سایه ای از مادر ما روز آخر مانده بود
استخوانی از تن او حداکثر مانده بود…
رازهایی داشت با بابا ولی ناگفته ماند
چشمهای زخمی اش در پشت معجر مانده بود
شعله در شعله دل کوچه پر از غم می شد
کوچه در آتش و خون داشت جهنم می شد
“باید آتش بزنم باغ و بهار و گل را….”
روضه مکشوف تر از آن چه شنیدم می شد
دستی آمد به روی صورت تو جا انداخت
پایی از راه رسید و جلویت پا انداخت
یکنفر که دلش از بغض قدیمی پر بود
ضربه ای زد به در خانه و در را انداخت
مادرم خورد زمین و جگرم تیر کشید
از غم بال و پرش بال و پرم تیر کشید
چند گامی به عقب آمد و افتاد و شکست
تا سرش خورد به دیوار سرم تیر کشید