اشعار فاطمیه

با لهجه ی بلال ندا ناگهان رسید

با لهجه ی بلال ندا ناگهان رسید

حی علی العزا… عزا ناگهان رسید

 

مثل ‹‹حسین›› , ‹‹فاطمه›› هم گریه آور است

مثل ائمه گریه ی ما ناگهان رسید

جسم لاغر

گذشته آب در این روزگار از سر من

حلال کن که رسیده است روز آخر من

مرا ببخش که افتاده ام در این بستر

نمانده است توانی به جسم لاغر من

برخیز

بازی ما پیدا و ناپیداس برخیز

این بازی پست همین دنیاس برخیز

دیگرتوانم تاق شد اتش گرفتم

چشمان خود واکن علی اینجاس برخیز

چارچوب

مانند شمع قصه اش از سر تمام شد
کوتاه مثل سوره ی کوثر تمام شد
سیلی وزید در وسط کوچه باد شد
تا هیجده ورق زد و دفتر تمام شد

تمام شهر پی کشتن ولی بودند

تمام شهر پی کشتن ولی بودند

نبود مردی و نامردها ولی بودند

که هر کدام به تفسیر خود یلی بودند

چهل نفر که همه قاتل علی بودند

 

وقتی سرت را روی بالش می گذاری

وقتی سرت را روی بالش می گذاری

آن قدر می ترسم که دیگر بر نداری

تو آفتاب روشنی در خانه ی ما

تو آفتاب روشنی هر چند تاری

قصه‌ی عشق آخری دارد

قصه‌ی عشق آخری دارد

عاشقی روی دیگری دارد

گاه آن روی عشق پنهان است

گاه راه از میان توفان است

علی پناه همه خلق و تو پناه علی

علی پناه همه خلق و تو پناه علی

 میان کوچه تویی یک تنه سپاه علی

 علی کنار تو قد راست می کند یعنی

 وجود حضرت تان بوده تکیه گاه علی

علی است شـاهد درد و بـلای زهرایش

علی است شـاهد درد و بـلای زهرایش
و اوست کـوهِ غمِ جـان فضای زهرایش

سکوت شیرخدا..فاطمه..کتک.. هرگز
به جز بخـاطـر أمـر خـدای زهرایش

داشته باشد دگر این خانه چه سان در؟

داشته باشد دگر این خانه چه سان در؟

هرچه کشیده ست, کشیده ست از آن در

مهر سکوتی به لبش بود هماره

کاش چنین باز نمیکرد دهان, در

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد

مردک پست که عمری نمک حیدر خورد

نعره زد بر سر مادر به غرورم برخورد

ایستادم به نوک پنجه ی پا اما حیف

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد

گفتم زکوچه..نفسم تنگ و بریده شد

گفتم زکوچه..نفسم تنگ و بریده شد
گفتم که سیلی و رگ قلبم دریده شد

دیدم که دست, خسته به دیوار می نهی
گفتم به خود, نسیم جدایی وزیده شد

دکمه بازگشت به بالا