حسن لطفی

ای وای

بیا ای دل یه دَشتستون بگِرییم
بیا با چشمایِ بی جون بگرییم
شبیهِ مادرش داره می‌سوزه
بیا با های هایش خون بگِیرییم

چه کنم

بر درِ خیمه نشسته است و خبر می‌گیرد
خبرت را زِ منِ سوخته پَر می‌گیرد

چه کنم خیمه روم یا نروم آه ، رباب
بیشتر صبر کند درد کمر می‌گیرد

لالایی بخونم

نبار بارون که من بارونم امشب
پریشونم ، پریشون خونم امشب
بیا آقا بیا دورت بگردم
به دنبالِ تو سرگردونم امشب

روزِ آخر شده هنگامه‌ی صد چشمه و صد رود که راهی شده در سینه‌ی سوزنده‌ی این دشت کویری پِیِ آغوشِ تماشایی دریا همه‌ی اهل حرم دیده به میدان نگران زار و پریشان و در این همهمه و شور و ملاقات به یک خیمه نشستند برِ گهواره به دلداری و لالاییِ طفلی

عروسِ برادرم

در زیرِ آفتاب ببین سوختی رُباب
خیره مَشو به آب ببین سوختی رُباب

شرمنده‌ام کنارِ تو از رویِ مادرم
شرمنده‌ات شدیم عروسِ برادرم

غریبونه بخونیم

شبی ای کربلایی پیشِ ما باش
میونِ گریه‌ها و روضه‌ها باش
شبی شالی بکش روی چشمامون
شبی هم جایِ ما کرببلا باش

وا حَسنا

کاش میشُد خودش از دور تماشا نکند
اینقدر در بغلِ عمه تقلا نکند

کاش میشُد که بگیرند دو چشمانش را
نزند بر سرِ خود آه خدایا نکند

دَمِ مولا

از علی دَم بزن اما دَمِ مولا حسن است
که دمادم نَفَسِ حضرتِ زهرا حسن است
“ما همه بنده و این قوم خداوندانند”
ما همه خاک  ولی عرشِ مُعلا حسن است

همه رفتند

همه رفتند و پریدند و گذشتند چرا من
زِ چه رو من چه کنم آه چرا ، آه که جا مانده و ، وامانده‌ام  زار و پریشان ،

جانِ عمو

بر رویِ خاک بال و پَرِ خویش میزند
دارد دوباره او به سرِ خویش میزند
طفلِ یتیم حسِ یتیمی نداشته
حالا عجیب بر جگرِ خویش میزند

نَفَس

با عمه گفت کُشت مرا سوزِ این نَفَس
من را بزرگ کرده برای همین نَفَس
با آخرین توانم و تا آخرین نَفَس

باید به سر روم پسرِ  او که میشوم
گیرم نمی‌شوم سپرِ او که میشوم

امان

به نیزه‌دار بگو نیزه را تکان ندهد
به کودکی که به خوابِ خوش است جان ندهد
رُباب بندِ طناب و خدا کُنَد امشب
به این بُریده نفَس بچه را نشان ندهد

دکمه بازگشت به بالا