حسن لطفی

غریب

ای مرحمی که برجگرم شعله ور شدی

سوزاندی ام چنان وچنینن کارگر شدی

عمری به انتظارنشاندی مرا ولی

شادم که لااقل توزمن باخبر شدی

بغض سر بسته

دخترمگریه ی تو  پشت مرا می شکند

بیش ازاین گریه مکن قلب خدا می شکند

چه کنی بردل خود آب شدی از گریه

بغض سربسته از این حال و هوا می شکند

رسیده ام بابا

اگر چه پیر اگرچه خمیده ام بابا

دوباره بر سر خاکت رسیده ام بابا

رسیده ام که بگویم چه آمده به سرم

رسیده ام که بگویم چه دیده ام بابا

مادرم خورد زمین

زهر آتش شد و بر زخم دلی مضطر خورد

جگری سوخته را تا نفس آخر خورد

زهر سوزاند ولی بر جگرم هیچ نبود

آه از آن زخم که بر سینه ی پیغمبر خورد

صورت من

زبری صورت من و دستان عمّه ام

تقصیرِ کوچه های یهودیِ شام بود

شکرِ خدا هوای مرا داشت خواهرت

در چشم ها عجیب نگاهِ حرام بود

هق هق بی رمق

تشنگی شعله شد و چشمترش را سوزاند

هق هق بی رمقش دور وبرش را سوزاند

 دست در دست پدر دخترهمسایه رسید

ریخت نانی به زمین وجگرش را سوزاند

لکنت زبان گرفتم

هرچند بی تودیدم , دوران پیریم را

ازیاد بردماما , باتو اسیریم را

چشمی که خون گرفته مژگان خاکی اشرا

واکن که سیربینی,سیمای پیریم را

ای وای بر اسیری

ایوای بر اسیری کز یاد رفته باشد

در دام مانده باشد, صیّاد رفته باشد

بابا بیا که مُردم از دختران شامی

از خنده های کوفی از خیزران شامی

لکنت دخترانه شیرین است

از سفرآمدی و روشن شد

چشمهاییکه تارتر شده اند 

از سفرآمدی به جمعی  که

همگی دستبر کمر شده اند 

از ضرب دست زجر

جان را به آسمان نگاهت سپرده ام

امشب که دست در شب گیسوت برده ام

کمتر ز نقشهای کبود تنم نبود

این زخمها که بر لب و رویت شمرده ام

آهسته شِکوه می کنم و دور از همه

امروز هم گذشت و غذایی نخورده ام

از چشمهای حلقه ی زنجیر جاری است

خونی که می چکد ز وجود فشرده ام

از ضرب دست زجر تنم درد می کند

آنقدر زد مرا که گمان کرد مرده ام

از خارهای سرخ بیابان امان برید

این پای پر آبله زخم خورده ام

حسن لطفی

 

 

محله های یهودی

میان کوچه به زحمت به عمه اش می گفت

چقدر بوی غذا بین شام پیچیده

کمی مواظب من باش بین نامَحرم

چه حرف ها که در این ازدحام پیچیده

بی بهانه زدن

اینجا بهانه ها خودشان جور می شوند

کافی ست زیر لب پدرت را صدا کنی

کافی ست یک دو بار بگویی گرسنه ام

یا ناله ای به خاطر زنجیر پا کنی

دکمه بازگشت به بالا