دلــم هــوایِ مناجاتِ کـربلا کرده
هوایِ زمزمه در بابِ قبله را کرده
دوباره ذکرِ لَبَم بِاالحسین العفو است
غلامت عزت از این روضه دست و پاکرده
دلــم هــوایِ مناجاتِ کـربلا کرده
هوایِ زمزمه در بابِ قبله را کرده
دوباره ذکرِ لَبَم بِاالحسین العفو است
غلامت عزت از این روضه دست و پاکرده
مـثلِ ابرِ بهار می بارم
در عزایِ نگار می بارم
نَفَسم بـَند آمده نفسم
شده ام بی قرار می بارم
آفـریدند مرا سـینه برایت بزنم
هر کجا نامِ تو آمد به لبم شد وطنم
عزت این است که در روضه یِ تو جان بدهم
دولت این است که از غصـه یِ تو جان بکَنم
تمامِ عـرشِ خـدا پیشِ پایِ تو هیچ است
یقینِ من شده دین بی ولایِ تو هیچ است
قسم به ذاتِ خـداوندِ لا شریـک لـَه
کسی که نیست غلامِ سرایِ تو هیچ است
شالِ مشکـیِ غمِ تو به گدا قیمت داد
اشکِ روضه به غلامانِ تو حیثیت داد
مادرِ کـرب و بلا… مادرِ گریه… وَالله
فاطمـیه به حرم حُرمت و حُـرِّیت داد
این تجـلّیِ زینـبِ کـبراست
کوثرِ بی نظیرِ کشورِ ماست
سایه یِ لطفِ او رویِ سرِ ماست
حـرمِ او حـریمِ مادرِ ماست
سوارِ ناقه شدی رویِ ناقه مَحمل بود
کجا سَری به رویِ نـیزه در مقابل بود
نَه سایه یِ سرِ نیزه نشین به رویِ سَرَت
نَه اینکه همسَفَرت طعنه هایِ قاتل بود
وقتی تماشا می کنم آئینه ها را
اِنگار می بینم کـمالِ کـِبریا را
حس می کنم خورشید را در این حوالی
حس می کنم در این حرم لطفِ خدا را
بی قرارم اگر اجازه دَهی
من غبارم اگر اجازه دَهی
خاکـسارم اگر اجازه دَهی
جان نثارم اگر اجازه دَهی
آئیـنه یِ تمام وُجـوهات حـیدریست
صلحی که کرده است خودش فتح خیبریست
کاری به جز کـرم نشود دیده از کـریم
او اِرث مرتضاست مَرامش قلندریست
ای پُر آوازه یِ بی پـیـرایه
سایه یِ رویِ سَرَم…همسایه
اِی کریمِ ابنِ کریمِ ابنِ کریم
بنده یِ خوب خدا عبدالعظیم
سایه یِ رحمتِ ایزد به رویِ سَر دارم
شـکرُلِلَّـه به دلـم مـِهرِ پیمبـر دارم
توصیه هایش اگر حلقه یِ گوشم باشد
می شوم عرش نشین ساقی کوثر دارم