بنوشان به ما از می ناب خود
که ماه جهانی و مهتاب خود
نگه دار تهران دماوند نیست
تویی و دعای به محراب خود
بنوشان به ما از می ناب خود
که ماه جهانی و مهتاب خود
نگه دار تهران دماوند نیست
تویی و دعای به محراب خود
از فیض این حرم چقدر با صفاست ری
سر منشأ تلألؤ نور خداست ری
فرموده اند شعبه ای از کربلاست ری
اصلا بگو نگین سلیمان ماست ری
از امام مجتبی داری تو نیمی بیشتر
پس اگر عبدالعظیم,عبدالکریمی بیشتر
ای سفیر حضرت هادی برای جامعه
برده ای از «جامعه» سهم عظیمی بیشتر
دوباره جُمعه رسیدودلم بهانه گرفت
نیامدی, دلِ تنگم ازاین زمانه گرفت
ازآسمانِ دلم ابرِ غُصّه می بارد
نیامدی تو وبارانِ دانه دانه گرفت
ساقی نشسته دور او باده زیاد است
از این طرف هم مست آماده زیاد است
زاهد گمان کرده که هر مستی حرام است
هر نعمتی که حق به او داده زیاد است
تمام زندگیم نذر روضه ات باشد
خدا کند که دلم پیرو غمت باشد
چه کرده با دل من عطرسیب کرببلا
توان زانوی من رقص پرچمت باشد
ای که تاجِ شرفی روی سر مادرها
ای که خاک قدم توست , تمام سرها
لحظهی از تو نوشتن قلمم میلرزد …
لحظهی گفتنِ از رتبهی تو پیکرها
آئیـنه یِ تمام وُجـوهات حـیدریست
صلحی که کرده است خودش فتح خیبریست
کاری به جز کـرم نشود دیده از کـریم
او اِرث مرتضاست مَرامش قلندریست
منتظر مانده زمین تا که زمانش برسد
صبح همراه سحرخیز جوانش برسد
خواندنی تر شود این قصه از این نقطه به بعد
ماجرا تازه به اوج هیجانش برسد
حال بی سامان من از عشق تو سامان گرفت
این گدا از دست تو هر روز آب و نان گرفت
مثل یک مردار بودم گوشه ای از عزلتم
تا که نامت را شنیدم پیکر من جان گرفت
رنگ از چهره پریده است, خودت می دانی
عرقِ شرم چکیده است, خودت می دانی
پشت این خانه گدا آمده و با گریه
دستِ یاری طلبیده است, خودت می دانی
خرمن غصه ها شرار گرفت
سوز را حملهء بهار گرفت
سینهء سبزه ها قرار گرفت
بلبل از پای غنچه خوار گرفت