قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
قصهی عشق آخری دارد
عاشقی روی دیگری دارد
گاه آن روی عشق پنهان است
گاه راه از میان توفان است
علی پناه همه خلق و تو پناهعلی
میان کوچه تویی یک تنه سپاه علی
علی کنار تو قد راست می کند یعنی
وجود حضرت تان بوده تکیه گاه علی
گفتم زکوچه..نفسم تنگ و بریده شد
گفتم که سیلی و رگ قلبم دریده شد
دیدم که دست, خسته به دیوار می نهی
گفتم به خود, نسیم جدایی وزیده شد
باز هم ای دختر ِ پیغمبر ِ اکرم بمان
مَرهَم ِ دردِ علی , ای دردِ بی مَرهَمبمان
زندگیِّ رو به راهی داشتم چشمم زدند
کوریِّ چشم ِ همه با شانه هایِ خم بمان
چقدر برتن تو پیرهن بزرگ شده؟!
تن تو آب شده یاکفن بزرگ شده؟!
چوشمع چشم تورادیده باخودم گفتم!
چگونه شمع پس از سوختن بزرگ شده؟!
در آن قبیله که یک عمر نوکری رسم است
به اسم اعظم تو کیمیاگری رسم است
غلام ایل و تبارت شدم ز کودکی ام
که در قبیله ی تو ذره پروری رسم است
شهر مدینه شاهد یک اتفاقِتلخ بود
در قابِ چشمِمردمِ گمراهِ شهر بود
بر شانه های اکثرشان گِردِ بیتِ وحی
هیزم به قَدرِمصرفِ شش ماهِ شهر بود
در آن قبیله که یک عمر نوکری رسم است
به اسم اعظم تو کیمیاگری رسم است
غلام ایل و تبارت شدم ز کودکی ام
که در قبیله ی تو ذره پروری رسم است
دست نوازشش دگر از کار مانده است
بر بازویش مدال غم یار مانده است
با اینکه نا ندارد و قامت کمان شده
چون کوه پشت حیدر کرار مانده است
این چـند وقتی که تـنم از کار مـانده
بر شانه ات ای فضه خیلی بار مانده
شرمنده ام دیگر دعا کن که بمیرم
آقـای من بعد از پیـمبر خوار مانده
ای مادری که طعم آتش را چشیدی
ای مادری که محسن خود را ندیدی
من زینبم پاسخ بده با این همه زخم
از خانه تا مسجد چگونه می دویدی
امروز که جز عشق تو پندار ندارم
جز جان به قدوم تو سزاوار ندارم
اى دلبر من غیر تو دلدار ندارم
با غیر تو اى شیر خدا کار ندارم