دستی به چشمهای ترم خورد بی هوا
سر نیزه ای به بال و پرم خورد بی هوا
از جانب یهود ببین پاره های سنگ
از چند زاویه به سرم خورد بی هوا
دستی به چشمهای ترم خورد بی هوا
سر نیزه ای به بال و پرم خورد بی هوا
از جانب یهود ببین پاره های سنگ
از چند زاویه به سرم خورد بی هوا
((اَصلا رقیه نه به خدا دختر خودت
یک شب میان کوچه بماند چه می کنی))
در بین ازدحام و شلوغی بترسد و
یک تن به او کمک نرساند چه می کنی
شانه چه احتیاج که مویی نمانده است
بوسه نخواه , مثل تو رویی نمانده است
هر آن چه هست ظاهر و باطن خودت ببین
دیگر برات , راز مگویی نمانده است
کبوتر هستم اما پر ندارم
ز پر جز مشت خاکستر ندارم
اگرچه روی سر معجر ندارم
ولی هرگز مگو دختر ندارم
با دست می گردم به دنبال سر تو
سویی ندارد چشم ناز دختر تو
از بس که سیلی خورده ام از این و از آن
من گشته ام همتای زهرا مادر تو
خبر داری پس از تو ای پدر من گریه کردم
چه شب هایی به یادت تا سحر من گریه کردم
به زیر تازیانه در میان آتش و دود
میان آن همه خوف و خطر من گریه کردم
شکسته بال توان سفر ندارد که
تحمل سفری پر خطر ندارد که
اگرچه رسم کبوتر همیشه پرواز است
ولی کبوتر ما بال و پر ندارد که
اگر که دلخوشی عمه را نیاوردی
بگو برادر من را چرا نیاوردی؟
به وقت غارت خیمه عروسکم گم شد
عروسک من غمدیده را نیاوردی؟
تا ببیند دوباره بابا را
هی خودش را به هر دری میزد
دزدکی سمت نیزه ای می رفت
به سر ِ روی نی سری میزد