شعر شهادت امام کاظم ع

در این سیاه چال جلوه ی قمر نشسته بود
چو ناله ای که صبح و شام بی اثر نشسته بود

به وقت گریه کردنش زمان غصه خوردنش
قضا ز کار ایستاده و قَدَر نشسته بود

اگر برآید چو مرغی زپیکر خسته ام پر

پرم سوی بارگاهی که باشد از عرش برتر

به بارگاهی که در آن, هزار موسی ابن عمران

برای خدمت کند رو, به عرض حاجت زند در

مردی که هم‌تراز رخش آفتاب نیست
در غربتش مجال حساب و کتاب نیست

خورشید,پشت ابر رود هم موثر است
زندان برای موسی جعفر حجاب نیست

من هفتمین سلاله ی دربار حیدرم
موسای بی عصای تبار پیمبرم

جسمم کبود و زخمیِ باران کینه هاست
من وارث کبودیِ رخسار مادرم

افتاده است روی زمین درد میکشد
پایش شکسته زیر فشار شکنجه ها
با تازیانه روزه ی خود باز می کند
مردی که مانده بین حصار شکنجه ها

موسای طور غربتم و خسته ,بی عصا
مجروح عشق هستم و محکوم بی خطا
افتاده ام به گوشه زندان بی کسی
در حسرتم به دیدن یک بار آشنا

هرکه یک دفعه سر این سفره مهمان میشود

مورهم باشد اگر روزی سلیمان میشود 

سربه زیر انداختن ذاتش توسل کردن است

دردهایاین حرم ناگفته درمان میشود